ای دوست
چه می توان کرد
با اندوه دوران
با کوتاه شدن سقف آسمان دل
با تیره شدن افق امید ها
با تکراری شدن طراوت ها
با آزرده گشتن خاطرها
شاید صبر و امید به آینده ای روشن و سرزمینی سبز و آباد در پس این کویر بی روح و خسته
آری، خدا تو را فراموش نکرده، روزی خواهد رسید که همه این ها خاطراتی خواهد بود
پس به درگاهش دعا می کنیم
روزگارت بی غم باد
دلت غرق آرامش
رویاهایت زیبا
و به هرآنچه آرزو داری برسی
در سکوت مبهم شب
در ازدحام بی امان دانه های اشک
یاد تو در قلبم زمزمه می شود
و زندگی تنها با خاطره لبخندی از تو تداوم می یابد
با امید به آمدن تو
روزی از روزها...
نمی دانستم فرشته ای یا از آدمیان؟ و اکنون که می دانم، هر روز و هر شب بی اختیار نامت را تکرار می کنم و یادت در قاب ساده خاطرم متجلی می گردد. گاه با من به نگاهی کلام عشق می گویی و گاه تو را می بینم در رویایی، در حالی که می روی و من ...
اگرچه نگاهت و کلامت و سراسر قلبت شادی و محبت نثار می کند و گل لبخند از لبانت رخت برنمی بندد، گاه یادت به اندوه گره می خورد؛ گاه، غم را دوایی نیست جز اشکی آرام در دل شب تا شاید اندوه دل اندکی فرو نشیند و بدین سان زنجیر عشق حلقه ای از پی حلقه بر قلب می افکند، نفس هایی که به شماره می افتند و دلی که عاشق تر از پیش فریاد بر می آرد
دوستت دارم
...
این تو بودی که از ازل خواندی به من درس وفا را
این تو بودی که آشنا کردی به عشق این مبتلا را
من که این حاشا نکردم
از غمت پروا نکردم
دین من، دنیای من
از عشق جاویدان تو رونق گرفته
سوز من، سودای من
از نور بی پایان تو رونق گرفته
...
نامه:
تو را در زمین دیدم
...
جدا افتاده
فرشته ای تنها
به رنگ خلوت خود
با پرهایی از جنس عشق
با نگاهی به رنگ ملکوت
با دلی به پاکی شبنم سحرگاهی
و قلبی سرشار از شور محبت
قلبت لحظه لحظه از عشق سخن گفت، با عطر محبت دستانت رفتم به ملکوت زیبای عشق...
و این گونه حیات من آغازی دیگر یافت
بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود
مهر تو دارد این دلم، جای دگر نمی شود
دیده عقل مست تو، چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو، بی تو به سر نمی شود
جان ز تو جوش می کند، دل ز تو نوش می کند
عقل خروش می کند، بی تو به سر نمی شود
خمر من و خمار من، باغ من و بهار من
خواب من و قرار من، بی تو به سر نمی شود
جاه و جلال من تویی، مکنت و مال من تویی
آب زلال من تویی، بی تو به سر نمی شود
بی تو اگر به سر شدی، زیر جهان زبر شدی
باغ ارم* سقر** شدی، بی تو به سر نمی شود
گر تو سری، قدم شوم، ور تو کفی، علم شوم
ور بروی عدم شوم، بی تو به سر نمی شود
خواب مرا ببسته ای، نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای، بی تو بسر نمی شود
گر تو نباشی یار من، گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من، بی تو بسر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم، بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم، بی تو به سر نمی شود
هرچه بگویم ای صنم، نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود، بی تو به سر نمی شود
___________________________
*ارم: بوستان، باغ عاد یا نام شهری که شداد پسر عاد بنا کرد. آورده اند که بعد شش روز یک خشت بالای آن میرفتی و تا آنجا که صفت بهشت است همه در آن موجود کرده چون خواست که درون درآید جانش قبض کردند و (رخصت ) رفتن نیافت...
**سقر: دوزخ
شعر مولانا / دیوان شمس (با تلخیص)
چه در دل من
چه در سر تو
من از تو رسیدم به باور تو
تو بودی و من به گریه نشستم
برابر تو به خاطر تو به گریه نشستم
بگو چه کنم
با تو، شوری در جان
بی تو، جانی ویران
...
_______________