بعضی وقت ها به این دل و این فکر که فکر می کنم، برام حکایت جالبیست، دوستی و عشق و ... خیلی وقت ها فکر می کنم به هذیان افتاده ام یا خیلی وقت ها فکر می کنم دارم یک سره همان چرند و پرندهای همیشگی را لباس نو می پوشانم. مثلا پریشب صحنه ای که دیدم از ماه و احساس عشق نهفته در مهتاب شد نوشته زیر که حتی خودم از انتشار منصرف شدم. شاید هم این خاصیت شب های مهتاب است...
امشب در راه که می اومدم هلال نازک ماه توجهم را جلب کرد، تا به حال چنین هلالی ندیده بودم. یاد همون شعر تکراری! "مزرع سبز فلک و داس مه نو" هم افتادم و البته حساب کشته ی خویش و هنگام درو هم که از دست خارج شده. یاد استعاره ی "ماه کمان ابرو" هم افتادم البته شعرش صورت خوشی نداره؛ یعنی غمناک و اندوهناکه اما اصطلاح زیبایی هست... و همچنین اونجایی که میگه "قره العین من آن میوه دل / که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد..."
از شعرهای تکراری که بگذرم شب ها خواب های جورواجور می بینم از آدم های گوناگون، مکان های گوناگون، مرور خاطرات دور و نزدیک و ... نمی دونم چرا اکثرش هم خواب مصیبت ها و دردسرهاست و مشکلات و دلتنگی ها و ... بعضی وقت ها از خواب که بیدار میشم تازه باید استراحت کنم! مخصوصا خواب روز وحشتناک رویاهای نزدیک به حقیقت داره. یعنی وقتی بیدار میشم باورم نمیشه که خواب بوده! برای همین فرار می کنم از خواب روز. دیشب خواب دیدم به جرم های سیاسی فکر کنم یه چیزی در مایه تشویـش اذهان عمومی یا ضـد انـقـلاب و این ها افتادم زندان. یادم نیست شش ماه بود یا شش سال اما برام وحشتناک و دردناک بود توی یک زندان تنگ و کهنه و نمور با آدم هایی نیمه مرده -نیمه زنده... هنوز هم خیلی میشه که خواب دیر رسیدن سر امتحان را ببینم، یا خواب کلاس ها و روزهای دانشگاه را می بینم و گاهی امتحانات و ... جالب هست تقریبا هیچ وقت خواب جلسه کنکور را نمی بینم...
از خواب که بگذریم. روزهای آرامی است، سرد و ساکت ...
امشب در راه که بر میگشتم به این ایام می اندیشیدم، به دوست و احوالش و به دلتنگی...
باز بهانه ای شد برای مداحان و اهل منبر تا دکان را بگشایند و چهارگوشه ی شهر را از عزا و غم پر کنند. غم کم نیست برای این روزها، برای این دل، برای مردمانی بسیار در این سرزمین، چه نیازیست به این همه عزا بعد از قرن ها؟ هرچه مداح در اطراف می شناسم همه معـتاد هستند! این ها قرار است قافله گردان عزا باشند. باشند، فرقی نمی کند. امسال هیچ قصد رفتن به دسته و مسجد ندارم. این ها همه دیدگاه منفی است شاید، مثبت هایش زیاد گفته شده، شاید هم بدیهی پنداشته شده و چیزی گفته نشده! غم بی حاصلی است این عزاها، نیست؟ جایی گفته بود مردم بیشتر برحال خویش ناله می کنند تا بر احوال پیشینیان، زیارت نامه ای که لعن و نفرین و توهین دارد هم خواندن ندارد. چقدر کفر آمیز شد!
یاد شعر حافظ افتادم:
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
پی نوشت:
سالوس: ریاکار، شیاد؛ خرقه سالوس: خرقه ای که ابزار ریا و شیادی باشد. خرقه برای بسیاری از صوفیان ابزار ریا بوده است اما در دیر مغان، ریا جایی ندارد و اگر می ناب می نوشند با ریا و ظاهرسای نیست و حتی شراب ایشان نیز چون رفتارشان یکرنگ است...
شمع آفتاب: اضافه ی تشبیهی و استعاره از روی دوست. می گوید دل دشمنان که تاریک و مرده است بینش آن را ندارد روی روشن، تابناک و عاشق نواز دوست را ببیند و روشنی و عشق بگیرد و همچون شمع مرده است...
کحل (به فتح کـ) : سرمه چشم.
جناب: آستانه ی خانه؛ درگاه.
نمی دانم آیا آسمان را نگاهش نوازش کرده است؟ ابرها از دیشب بی تاب بودند، آسمان در بی قراری و امروز باران زیبایی بود برای انتظار...
یکی از دوستان از راه دور آمده بود امروز، موبایلش را نشان می داد و آهنگ "Broken Angel" از آرش را پخش کرد، زیبا بود شب در مسیر بازگشت بارها و بارها گوش کردم...
دیشب خواهر دنبال یک شعر از حافظ بود که استاد ادبیات خواسته بود حفظ نمایند. این شعر را برایش معرفی کردم ابیات خاصی دارد این شعر که پیمانه فکر را پر می کند:
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
...شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
...
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
...
و برایم یادی هم از باران شد و دوست...
چند شبی هست دیر می رسم و از اینترنت مانده ام. دیشب بلاگ اسکای قطع بود اکتفا کردم به نگاهی به صفحه اول و رفتم...
امشب آرایشگاه (یا پیرایشگاه!؟) بودم باز شام تنها شدم فرصتی هست از الان تا نیمه شب بنویسم؛ بعد اینترنت قطع میشه و معلوم نیست تا کی سرویس جدید وصل بشه. شاید نام کاربری دیگری موقتا یافتم...
امشب باران بی صدا و آرامی بارید. البته عصر هم یک نم باران بارید اما آن تازه مژده ای بود. گفتن خبرش لطفی ندارد با این هویدایی. هوا زیبا شد و سرد اما سرمایش باز دلچسب است... این باران اولی به قدر فرسودگی و خستگی ماه ها غبار بر صورت زمین نشاند اما باز لبخند خاک، عطر خیس برگ ها زیباست. باران و صدای نازک پای آب یادم آورد از مصرع "روی پای تر باران به بلندای محبت برویم" شاید هم اگر می گفت "روی پلک تر باران..." جلوه ی زیباتری داشت همان گونه که در جایی دیگر از "صدای پای باران روی پلک تر عشق..." یاد می کند.
*بی صدایت، بی نگاهت، بی نشانی هایت، با تمام عظمت سکوتت، همین که آمدی، زیباست.
نمی دانم امسال چه شده که همه با نام عید از این روزیاد می کنند آنقدر که گویا طلیعه حیاتی قرار است دمیده شود. سال های قبل اما تا جایی که بیشتر به یاد دارم بیشتر عید عنوانی بود و بس، شاید هم منگیج بوده ام یا این که امسال تعطیلی اش دلچسب گشته و با جمعه پیوند خورده است...
در هر حال بهانه ای است برای این که دوست را از زبان قلم یاد کنم و برایش آرزویم را که روزهاییست زیبا، پر امید، پر شوق به بال نسیم بسپارم؛
هوا شب ها سرد اما روزها تا حدودی دلچسب است خصوصا آفتاب لطیفی دارد. اگرچه برای خودم تعطیلی به مطالعه، آموزش، فیلم و گاهی خواب و از این گونه کسالت زدگی ها طی میشه (و رطب خورده منع رطب چون کند!؟) اما آفتاب این روزها همان حال "پرواز دادن هیجان ها" را داره. حرف ها دارم اما گفتنم نمیاد...
روزهایت همه عید باد
من چو مرغ کوه قاف از عالمی رسواترم
هرچه پنهان تر شدم از دیده ها، پیداترم
رهرو بیدار دل را آرمیدن رفتن است
خوابم و زین همرهان بی خبر پویاترم
پرده ی خورشید و شبنم بارها دیدم به چشم
در تماشا محو گشتن می کند بیناترم
باد شب خیز بیابان گرد ام و از عالمی
تیره تر، سرگشته تر، آواره تر، تنهاترم
______________________
سهراب سپهری / غزلیات / هنوز در سفرم
نمی دانم چیست این خروش خاموش درون که در پس بیداری ها از کنج خاطرم سرک می کشند بر کلبه ی کوچک خواب و خاطر و آنگاه سیلی می شوند. آنقدر که گاهی سراسیمه از خواب آمیخته در تشویش دست می شویم . گویی زندگی سیلی است بی انتها و میان این امواج سرگردان، تخته پاره ای ناپیداست تا آرامشی به ارمغان آورد، ساحل آرامش محال. یاد شعر سهراب افتادم "هرکه به مرغ هوا مست شود / خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود" اما ... آرزو دارم
لحظه ای از دوست، کوچه باغی سبزتر از خواب خدا و دیگر هیچ...