خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

مرثیه ی غروب

نمی دانم این موذن کیست که صدایش، هم آوای دلم، غمی عظیم دارد. آن قدر که می خواهم در گوشه ای بنشینم، سر خم کنم و بپیچم در خودم ...


شب نوشت


می خواستم از خودم و این روزها بنویسم اما از بس ذهنم پر تلاطم شده، گویی از همه طرف سرریز شده...

شاید اگر بخوام دقیق تر بنویسم، باید بخش زیادی اش را از کار بنویسم اما خودم خوشم نمیاد از نوشتن مسایل کاری. انگار یه جور هم خودستایی میشه که... برم سراغ یه موضوع دیگه...

داریم کم کم می رسیم به ماه رمضون و هنوز چندتایی روزه می خواستم بگیرم و تنبلی کردم یعنی همیشه حکایت همینه! آخرش یکی دوتا می مونه برای دم ماه رمضون... نه این هم مبحث جالبی نیست؛ روزه و نماز و این ها هم ظاهرهاست، دلم عمق می خواد معنا می خواد. مثلا دعا اون هم نه با کلمات عربی، به فارسی و خودمونی... عبادات تکلیفی و ظاهری خیلی تکراری و خسته کننده است. ریاضت کشیدن در گرسنگی و تشنگی و تن را تباه کردن در این فصل با روزهای طولانی، گاهی از روح عبادت خیلی هم دور و در تناقض هست، این چه عبادتی می تونه باشه که خالی از شوق هست!؟ البته مثل خیلی عبادات و اعمال دیگه شاید بیشتر از سر عادت هست...  سخنی که می گه "یک ساعت اندیشیدن بهتر از هفتاد سال عبادت است"، شاید نظر به همین معنی داره و نگریستن به درون و حقیقت احکام و عبادت تا عمل به ظاهر... و البته سلسه ای بی پایان از نتایج این شکلی... یکی از دوستان تعریف می کرد برای پیروان ادیان دیگه که تعریف کنی، قابل درک نیست که کسی که مرده، خوندن نماز و روزه گرفتن براش، واقعا چه ارزش حقیقی و والایی می تونه داشته باشه!؟ بگذریم، این موضوع هم حوصله سربر شد...

خانواده پیشنهاد مسافرت دادند، مسافرتی دور و البته کوتاه که اصلا انگیزه و حوصله اش را ندارم و تا الان از زیرش در رفتم. اگر نتونند توی رودربایستی بندازنم و مجبورم کنند، یه جوری بالاخره عذر میارم... دیرزمانیست که بیشتر مشغول سفر به درون هستم تا به برون...

یه چندتا کتاب هم گرفتم که قبلا اینجا در موردش نوشتم. گاهی اون ها را می خونم اما برنامه ریزیم خوب نیست و کم وقت می ذارم... دوتا کتاب خط تحریری هم گرفتم که تمرین بیشتری بکنم اما در اون مورد هم تنبلی می کنم... می خواستم زبان هم بخونم اما این هم... حداکثر این هست که گاهی شبکه های انگلیسی زبان را نگاه می کنم...

روزهای گرم و غریبی است. مخصوصا الان که آسمون هم نیمه ابری است و هوای دم کرده خواب را روانه ی چشمای آدم می کنه.

زندگی غریبی ست...

باران


باورت می شود، اینجا باران می بارد

           از دل تنگ من است یا از نگاه تو، نمی دانم...

در گذر


روزهایش می گذشت، گاهی به شوق، گاهی به افسوس، گاهی به دلتنگی و بیش از همه به پوچی. همچون پرنده ای بود در قفس که از پرواز تنها رویای بال و پری مانده باشدش و نه هیچ شوقی برای پروازی، آوازی و برچیدن دانه ای ...


پی نوشت: آهنگ این روزها

زمزمه


... شاید تا هیچ وقت

                  یک روز ابری

                    از میان ابرها سرازیر شوم

                           باران سا

                         چکه چکه فرو افتم بر پهنه ی اقیانوس

              و از من ،  تنها

                    نقش موج کوچکی

                            بر خاطره ها بر جای ماند

شاید

زندگی شعر نیست

               اما در شعرم

               زندگی را

                     دوباره خواهم زیست

آنگاه

       بر دور دست ترین یادواره ها

                         به یادت

                      نقشی از باران خواهم زد

و زیباترین شعرم را

               زمزمه خواهم کرد

نگاه



نمی دانم کجا هستی و به کجا مینگری

نمی دانم در چه حالی و به چه می اندیشی.

نمی دانم به یاد منی یا در حال فراموش کردن ...

نمیدانم به عشق منی یا به عشق در آغوش گرفتن غم.

بدان که من در همانجا هستم که با هم بودیم ،

به لحظه ی غروب می نگرم همانجا که نگاهت در نگاهم بود.

حال من خراب است ، دلتنگی و انتظار است .

بدان که به یاد توام ، هم عاشقم و هم چشم به راه تو

بدان که به عشق تو زنده ام ، آرزوی من یک لحظه حضور تو است.

نمی دانم آیا می دانی که من کیستم ؟

 من همانم ، همان کسی که عاشقانه تو را دوست می دارد.

من همانم که لحظه ها را میشمارد تا لحظه ای تو را ببیند و باز ببیند.

آن لحظه که تو را می بینم بیشتر عاشقت می شوم ،

و آنقدر تو را میبینم تا دیوانه ی تو شوم.

نمی دانم کجا هستی و به کجا می نگری

بدان که در قلب منی و به من می نگری و

من هم عاشقانه به چشمان زیبایت می نگرم.



پی نوشت : آهنگ

خلوت



چقدر این شب ها پر از یاد توست...

می دانستی ...


پیشتر ایمان داشتم مهتاب، جلوه ای از نگاه تو برگرفته که اینچنین سپید دامن شب را از تاریکی می رهاند و آن لکه های کوچکش، غم های کوچک دل توست که جلوه اش را اینچنین آشوبناک کرده است. مهتاب شب ها، به سکوت با من از تو سخن می گوید...


این روزها می دانم هم آهنگ قلب مهربان توست که ستارگان شب با هر تپش نور خواهش بر دامن شب می فشانند، دلباختگان تو در آسمان اند که به درخششی از عمق وجود یادت می کنند و لحظه ای لب فرو می بندند به احترام طنین آسمانی قلبت و باز ...



این روزهای اما به یقین می بینم، خورشید هر صبح از معبد چشمان تو طلوع می کند که غروبش اینچنین دلتنگی می نشاند میان کلبه ی تنهای هستی ام.




دیربازیست که دانسته ام، از خاک پای توست که مرا سرشته اند و بی شک از غبار مژگانت گل برآمیخته اند برای دل بی تاب من. روزگار مدیدیست که آرزویم یک لحظه از حضور توست، در حصار فراق، دلی ست، روحی ست و جانی ست که هر دم، سر سوی آستان مهرت می ساید...

تک برگ ...



بر درخت زنده بی برگی چه غم
                                    وای بر احوال برگ بی درخت