صبح زیبایی است، خنک و خلوت و دل انگیز. از خواص همجواری با حیاط و خواب سبک این هست که همیشه صبح زودتر از ساعت، با صدای آواز پرندگان بیدار بشی. البته اگر کمی به آوازشون تنوع می دادند، شاید جلوه زیباتری داشت...
سیستم بلاگ اسکای بالاخره به روز شد و بعد از دو روز، تونستم بنویسم. دستشون درد نکنه سر قولشون موندن و 48 ساعته تعویضش کردند...
راستی، دیشب خوابت را دیدم. توی یک کلاس درس دانشگاه بود، فکر کنم سمینار 1 بود، با هم سلام و احوال پرسی کردیم. بعد لبخند "ریزی" زدی، خیلی از دیدنت خوشحال شدم. خواب هم نعمتیست، اونجا می تونم از نزدیک ببینمت. بعضی وقت ها حتی بنشینیم صحبت کنیم...
روزگاریست که دلم از هرکه غیر تو دل بریده و خواب و بیداری، رویا و دعایش را با حضور دوست صفا بخشیده. دلم بی اندازه برایت تنگ شده. به اندازه دلتنگی آفتابگردان در روزهای ابری، چشمه در شب های بی مهتاب، شاخه لرزانی در فصل خزان، پرستویی در آرزوی بهار، به اندازه دلتنگی دشت در موسم قدم های دوست...
رز رونده، از بالای درخت عکس برداشتم. صورتی و زیباست به رنگ عشق. گل ها همه از حضور تو در دلم حکایت می کنند. گلی نیست که ببینم و یادت نکنم...
حضورت شده مثل همین پرنده ها؛ در فضایی وسیع و تنها، خستگی روزگاران فرو می ریزد و پرواز توست در آسمان این دل بی تاب که معنای زندگی را در این کنج غبارآلود و غم زده تجلی می بخشد. کس نمی داند در پس این نگاه خاموش چه التهابی نهفته است، چه پریشانی ها، چه آشوبی ست. که می داند سوختن از دوری دوست چگونه بی صدا پیکر روح و احساس را خرد و ویران می کند...
می خواستم آهنگی بذارم که سخن از آسمان آبی عشق می گفت. پشیمان شدم از گذاشتنش، احتمالا خودت شنیده ای قبلا. عکسش را گذاشتم و احساسی که ...
حقیقت است
دوست داشتن تو، زیستن از یادت، زنده بودن از خاطرت، هرچه مفردها جمع شوند، نام ها به استعاره بگرایند، دهان ها دوخته گردند... باز همان فرشته هستی که در جویبار لجظه هایم جاریست...
این
شفق است یا فلق، مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیدهام، جان دقایقم بگو
آینه در جواب من باز سکوت میکند
باز مرا چه میشود، ای تو حقایقم بگو
در همه حال خوب من، با تو موافقم، بگو
...
مانده ام در عطش لبخندت
دم این لحظه ی بیتاب از غم
سر تابیدن نور از دل آن خاطره ها
من و تنهایی و تو
تو و ویرانی من...
آرزو دارم بیایی تا هر بامداد، آفتاب را با یک خوشه محبت هدیه ی دستانت کنم. هزار نغمه ی شوق در بغض محزون روزهایم خاموشی گشته و همچنان یاد و حضور تو تنها همدم این دل بی سامان است.
می خواستم برایت بنویسم. نه از دلتنگی هایم و ...
از دوری ات؛ شاید هم می خواستم از همین ها بنویسم. ولیکن خود قصه ناگفته می خوانی از احوال این روزهایم...
می خواستم برایت از خواب پریشب بنویسم. از رویای شیرین حضورت در لحظه های پرکابوسم... ولیکن اینقدر گذشت و ننوشتم که باز فراموش کردم، کجا بود و چگونه بود و چه شد که آمدی ولی بودی، همان گونه که همیشه هستی، در دلم، در بند بند وجودم...
تقدیم به نگاهت...