خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

همسفر غبار


آمدم از ره، به رویم در چو کس نگشود رفتم

گرم پیکر آمدم، افسرده تار و پود رفتم


جای آسودن چو نبود رهروان، رنج سفر به

آمدم از راه، نشسته رو، غبارآلود رفتم


ساحل هستی نبرد از یاد من موج عدم را

گر ز دریا آمدم، دریا طلب چون رود رفتم


بر سبک خیزان سینه زندان هستی تنگ آمد

روزنی گر یافتم، بیرون از آن چون دود رفتم


درخور ماندن نداند هیچ روشندل جهان را

شبنمی بودم که هم دیر آمدم هم زود رفتم


بی نشان زین ره نشاید رفت، از این منزل شتابان

تا غبار کاروان در راه پیدا بود رفتم


________________________

سهراب سپهری

اندیشه


من به پرپر شدن خاطره می اندیشم
            و به لالایی آن مادر دلخسته
                                    که غمگین میخواند
   و به فردا هم گاهی
               دزدکی می نگرم
                             نرم و آهسته
در خیالم با تو

           میروم تا رویا
                        و به هر خشت گلی
                                   که نگاهم را به بغل میگیرد
                            خنده ای از سر شوق
                                            ارمغان خواهم داد

آسمان


آسمان من...

دلتنگی به وسعت یک غروب، بغضی به تنگی نفس ابری خموده بر سینه ی کوه. چشمی که هر غروب تا سحرگاه، آمدن تو را، طلوع نگاهت را در افق نظاره می کند. دلی که حضورت را در سرسرای نازک تنهاییش لمس می کند اما باز بی تاب...

مژده ی صبح


صدای اذان صبح که آمد، تازه فهمیدم که چقدر زود گذشت شب و حواسم نبودم به گذشتنش. راستی شب بر تو چگونه گذشته است؟ خوابت شیرین بود؟ رویاهایت به درخشش و لطافت مهتاب باد...

آیه ی هستی


همه هستی من آیه تاریکیست

که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این
آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد


زندگی شاید آن لحظه مسدودیست

که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با
ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک پنجره می خوانند
آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من
می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت...

کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان
را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند...


____________________________

فروغ فرخزاد / تولدی دیگر


پی نوشت1: امشب اتفاقی این شعر مولانا به ذهنم اومد؛ مخصوصا این بیت با صدای استاد ناظری

روز و شب را همچو خود مجنون کنم، مجنون کنم...

روز و شب را کی گذارم روز و شب، روز و شب...


پی نوشت 2: این روزها اتفاقی افتاده که با کمتر کسی درباره اش صحبت می تونم بکنم اما دلم می خواد خودش حل بشه، بره پی کارش و عذاب روح نشه برای من... عجب روزگاری است.

غزلیات مولانا سوز عجیبی داره و در عین حال دریای معنی است.

بی تو در انتظار

چه بیهوده زیست می کنم. روزها شب میشه و شب ها جاشون را به روز میدن و ...

جای تو خالیست مخصوصا این روزها که نزدیک است به آخرین روز دیدن تو در یک سال پیش و یک ساله شدن وبلاگ. ولی دیدن و ندیدن فرقی نداره. همین نزدیک نزدیک، زیر سایه بان چشم بی سویم. در کلبه کوچک دلم خانه داری. کسی نمی تونه جای تو را بگیره. نگاه کن ...