بگذریم این عکس هم به عنوان جلوه ای از زیبایی بهار:
نویسنده: پریدخت سپهری
در این کتاب، شرح حال سهراب به قلم خودش، همراه با آثاری عمدتاً منتشر نشده از او چاپ شده است:
خاطرات سفر ژاپن، نامه ها، غرلیات، اشعار، و یادداشتهایی درباره اتاق آبی، تفکرات زیر درخت، حسرت پرواز، مرگ پدر، تولد و... جملگی نشان از روح حساس و لطیف و دید تیزبین و ظریف او دارند، و بی گمان برای شناخت او بهترین راهنما هستند
پی نوشت: خیلی وقته به یک کتاب فروشی آشنا سفارش این کتاب را دادم و بیعانه هم دادم اما خبری ازش نشد، آمادگاه و سیدعلیخان سراغ گرفتم یک بار، تموم شده بود. امروز گفتم اینترنت را بگردم و اتفاقا پیدا شد، یک فروشنده در شیخ صدوق و سایت آی کتاب هم ظاهرا یک نسخه دارند. به صرافت افتادم که بخرم... البته یه بخشیش ظاهرا همون پی دی اف که زندگینامه سهراب بود، هست اما این کامل تر هست... یه کتاب دیگه هم که سفارش دادم، "دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" هست، نوشته آنا گاولدا، ترجمه الهام دارچینیان. فکر کنم یه بخشی از متنش را در یه پست وبلاگی چند سال پیش خوندم و خوشم اومد... این کتاب را هم داشت... اگر خریدم، درباره اش اینجا می نویسم.
پی نوشت 2: دوست داشتم این کتاب ها را به تو هدیه کنم، حتی به عنوان دوست... از هر کدوم دوتا می خرم. این هم جزو فانتزی هام هست...
امروز بعداز ظهر فرصتی شد برای استراحت، چشمانم را که بستم، تو را دیدم، روی زمین افتاده بودم و نگاهت می کردم و تو در کنارم ایستاده بودی، داشتی با تلفن صحبت می کردی اما هیچ التفاتت نبود به من... بیدار شدم و مدت ها به عقربه ی ثانیه شمار ساعت می نگریستم که یکریز می چرخید و ...
تصویر رز باغچه که قولش را دادم. بیشتر از این گل داشت، دختر عمو اومد دیشب یه تعدادی گل چید ازش احتمالا برای چسبوندن روی هدیه ای چیزی می خواستند...
پی نوشت1: راستی درخت باغچه، سرو هست، توی پست قبلی اشتباهی نوشته بودم کاج.
پی نوشت2: عکس جدید پروفایل، جلوه بدیعی داشت، درخت گلی که در کنار عکس بود، برازندگی قامت دوست را نمایان می کرد. و استایل زیبای لباس... و زیباتر از همه لبخندت مثل همیشه دلنشین...
اتاقم را که یادت هست؟ (من اتاق تو را خوب یادم هست) نشسته ام روی صندلی، چراغی روشن نکرده ام و کسی هم خونه نیست که بخواد چراغی برافروزه. ترجیح میدم توی همین تاریکی حیاط و خواب نرم، گل ها را تماشا کنم. نمی دونی رز باغچه چقدر گل داده یادم باشه عکسش را برات بذارم. تازه صدای اذان و دعا تموم شد. لحظه های خاصی هست اذان و دعای بعدش چون دقیقا محو یادت میشم. الان فقط صدای بچه ها از توی کوچه میاد. تازگی چندتا بچه توی کوچه همدیگه را پیدا کردند که یکیشون همسایه جدید هست و میان فوتبال و بازی می کنند، اما آزاری ندارند. درب را کامل باز گذاشتم که نسیم بیاد توی اتاق، درب توری هست اما جالب نیست، وزش نسیم را خفه می کنه. کاج باغچه آروم می جنبه و من فرورفته ام در خودم. می خواستم این پست بدون کلام باشه اما یه دنیا حرف دارم همیشه برات، تمومی نداره (بخشیش هم شاید وراجی بیش از حد باشه.) تو را چرا حرفی نمی زنی؟ حرف هات را به کی می گی؟ آسمون، نه؟
دلت آرام باد...
پی نوشت: یک موزیک آشنا از معین
همین چند قطره باران کافیست که پربکشی میان خلوت من با زیباترین خاطرات هستی...
نباشد هم خودم باران می شود، می بارم از شوقت و سرشار می شوم از حضورت
دلم می خواد سیلی بیاد و مرا با خودش ببره، جایی که دمی سکوت هست و به جای فریادها نگاه ها صحبت کنند...
می دونی، وقتی این واژه را می نویسم، در دلم هزار حرف هست که شاید نگم اما می دونم که می دونی...
گل هیچ است از یاد تو، جان باید داد...