نشسته ام پروپوزال ... را بنویسم. یعنی چند روزیه یکی و نصفی پروپوزال گردنم گذاشته شده، بعلاوه یک ساخت و یک مورد طراحی و یک گزارش فاز1 برای صنایع ... و من کمی فقط روی بخش ساخت کار کردم و روی بقیه فکر. الان نشستم که پروپوزال را بنویسم که تا فردا عصر حاضر باشه! دلم به کار نمیاد. مضمون حرف بیل گیتس را به یاد میارم که کسانی که در دقیقه نود کارهاشون را انجام میدن آدم های کار درست هستند که می تونند توی فشار خودشون را جمع کنند و کار را تموم کنند و نبازند... از این ها گذشته چهارتا امتحان هم هست که باید طرح کنم. گفتند زودتر برگه هاش را بده اما خودشون هم می دونند که شب امتحان سوال طرح می کنم و صبح با عجله میرم برای زیراکس و برگه ها هنوز گرمه سر جلسه امتحان (دوران دانش آموزی و دانش جویی هم شب امتحان خیلی پرکار بود...)
امروز خیلی خوابیدم یعنی فکر کنم همه روز را خوابیدم و هنوز خوابم میاد. فکر کردم دیگه شب نمی خوابم. شاید جبران هفته است که شب ها از 2 تا 6 ساعت بیشتر نخوابیدم. عادت مصیبت بار این هست که آفتاب بربیاد، خواب از چشمم میره و باید برخیزم. بعد، ظهری، وقتی اگر فرصت کنم بخوابم که اون هم معمولا جمعه ها مقدور میشه. یعنی بعد از نماز دیگه خبری از خواب نیست. از همه این ها گذشته کارهایی هست که همیشه هست و خواهد بود. بی خیال مشغله های دنیا باید بود. شب ها موقعیت خوبی است برای غرق شدن در دریای معنی. از الان شروع کردم آماده بشم و گاهی روزه بگیرم، چندان هم گرسنه نمیشم. گاهی هم اصلا فرصت غذا خوردن نیست! از چربی های ذخیره شده! استفاده می کنم. یاد دوست افتادم که یک روز از روزه ضعف گرفته بود و خیلی حالش بد شده بود. خیلی نگرانم کرد، دلم براش خیلی سوخت. الان هم که به حال اون روزش فکر می کنم، بغض گلوم را می گیره. کاش به خودش سخت نگیره. با این غذای اندکی که می خوره، دایم در روزه داری هست! خدا چه انتظاری از روزه داره ازش. روزه به غذا نخوردن نیست اصلا به دل هست که دل دوست هم همیشه غرق نوره... چند وقت دیگه که ماه رمضون بیاد، شب ها را بیدار خواهم بود و عصر به جاش می خوابم. ماه رمضان و خلوت شب را از همین رو دوست دارم. بی هیاهو و با دلی سرشار از حضور، روزگاری از فکر بی فکری بود، روزگاری خدا آمد و روزگاری شریکی یافت از جنس خدایی که تا امروز هست ...
روزهاست در این قفس گمانم رو به دیوانگی می روم. خدا می داند چه اندازه غم این غروب ها، نبودن تو سهمگین است...
بعضی وقت ها می خوام بنویسم، حرف ها در درونم هست، اما نوشتنم نمیاد. سکوت هم رنگی نداره که بشه نوشت...
یک آهنگ آرام و کمی با نشاط (البته موسیقی سنتی طرب انگیز هست اما شادی به اون معنی که موسیقی پاپ داره، نه... مثل عشق هست، نشاط و زیبایی غم انگیزی داره) البته تار هست و فراز و فرودهایی داره و پیش درآمد یه تصنیف است و یه جایی دف هم همراهش میشه...
راستی می دونستی صدای تار هم تجلی یاد و حضور توست. یه فیلمه که تو هم هستی و صدای سه تار میاد...
شب آرزوها، نام زیباییست، اگرچه در نظرم هر شب، شب آرزوهاست و هر شب، شب قدر است و خدا همیشه در "همین نزدیکی ست / لای این شب بوها / پای آن کاج سفید / روی آگاهی آب / روی احساس گیاه..." نمی دانم چه آروز کنم که آرزوهایم ناگفته پیداست و از دیشب هم پیامی آمد که دگرگون شده ام و برهم ریختم... گمان نکنم از اندیشه اش خوابی امشب باشد. شاید باید بگویم یکی از آرزوهایم آن است که بروم آخر خط؛ آخرِ آخرِ خط زندگی و بنشینم و فروریختن را تماشا کنم و لحظه ای که چشم می بندم و شاید پرده ای از سیاهی یا سپیدی ... چه فرقی می کند. دعای شب های من برای دوست، مهربانیست، آرامش و لبخند، همه شب از ته دل دعا کرده ام بهشت او را سزاوار، بهشتی والاتر از آن چه پیامبران را هست. و دوزخ مرا سزاوار به جای هرچه از نقصان خوبی از او سرزده است... دعای می کنم لحظه های زیبا از آن او باشد و غم هایش میهمان من...
و گاهی در خواب صدای پر و بال هجرت را می شنوم ولی باز هستم و ... آن که باید باشد، نیست تا شرح دل با او بازگویم...
آروز دارم پنجره را باز کنم، پر بکشم تا سر پرچین خیالش ...
ذهنم پر شده است از سوالات عمیق، از فلسفه های پیچ در پیچ، از سردرگمی بی انتها، از آمیختگی حقیقت و مجاز، کشاکش بی پایان دنیاها، آنقدر که دلم می خواهد این پرده برافتد و سروش غیب با مژده ی آفتابی در دست پرده از ساحت حقیقت برچیند... شاید هم شوق زیستن همین کشف ندانسته هاست یا امید دانستنشان آن گونه که بعضی می گویند و اگر بدانی، چون منصور لاجرم "سر بلند" خواهی شد. یا چون مولانا از تب و تاب بی امان واژه هایت می جوشند، کلمات از گردونه ذهن فرو می ریزند تا آنجا که فرصت فریادشان نیست و خاموشی می گزینی. شاید هم همه این ها حال دیوانگیست. اما دیوانه ها که دغدغه ای ندارند!
زمانه خوبی ها را به یغما می برد و زیر چرخ خشن دهر، گل ها جان می سپرند ولی سنگ وامانده راه سرفراز است و باقی و کس را التفات به اوی نیست مگر به تلخی. چه سخت است تمرین سنگ بودن وقتی که دلت با طراوت طبیعت می تپد و از نگاه یک گل داستان ها در دلت می تراود. این روزها حکایت عجیبیست. چه سخت است وقتی که از زندگی چیزی نمی خواهی اما زندگی همچنان سایه اش را بی تمنا بر فرازت می گسترد و با تمام وجود صبح زود خواب از چشمت می رباید و شب را بی خوابی نثارت می کند.
اکنون که تا اینجا نوشتم، به یاد ندارم هدف چه بود فقط غلغله ای بی معنی از کلمات، گمان می کنم، از انگشتانم فروریخت... آه چه سنگین است این طلوع و غروب ها. کسی نیست تا واژه ای از زبان آب بگوید...
روزگاریست...
واژه ها غریب اند؛
اگر بال و پری مانده باشد، پرواز دیگر از شوق نیست از ترس ماندن است، از طمع دانه است.
آبرنگ خدا را در این بهار، رنگ طراوت زدوده است.
آیینه تنهاست با خاطره ای از زیباترین رنگ...
واژه ها از نام تو می گویند، برای دلی که تویی پایان هر جستجویش. برای انتظار بی پایان، مژده دستانت روشن ترین معجزه است برای ایمان به عشق؛ گرمای یک لبخند، ظرف سرد ثانیه ها را از مهر لبریز می کند. از یک اشارت توست که بغض دیرین فرو می ریزد از چشمان منتظر و بی خواب...
پی نوشت : آهنگ
غروب که میشه، از صدای اذان، دعا غرق میشوم در حضور تو که دلی صاف و بی ریا داری؛ یاد ایمان و اخلاص تو می افتم. امروز از بس مست حضورت شدم و اسیر یاد آسمانی ات فقط آرزوی نیستی کردم از این عذاب دوری که بر دلم نازل شده است...
کجایی...
چرا باید سراغت را از گلبرگ های سرخ گل ها بگیرم؟ تو را در کدامین چشمه جستجو کنم و با کدامین طلوع آمدنت را جشن گیرم...