شب قدر بود، اما اینقدر خسته بود که همینطور نشسته، پلکهاش فرو می افتاد، همینطور که سطرهای نوشته را دنبال می کرد، شروع می کرد بقیه اش را در خواب ببافه و بعد یه دفعه چشم هاش باز می شد؛ از قدیم هم استعداد نشسته خوابیدن نداشت، اتوبوس هم همیشه مصیبت بود و قد ناقواره هم مزید بر علت... مثل همیشه موقع خواب، دعای کوچکی کرد به درگاه خدایی که گاهی دور، گاهی نزدیک ولی همیشه بود و هست، یه گوشه ای خودش را نشون می ده... نفهمید کی چشم هاش به هم رسید و کی خوابش برد. هنوز هم دعا که می کنه، یکی هست و فقط یکی در اعماق دلش، میون قلبش که سرک می کشه توی دعا، رویا، بعضی خواب ها و بیداری ها...
خواب دید پرواز می کنه؛ خیلی حس جالبیه که شناور بشی توی آسمون و بری هرجایی که دلت می خواد اما یه عده ای حسودی شون شد و آخرش یه تیر نشست ... و سقوط کرد و از خواب پرید. بیشتر خواب هاش خاکستری هستند مثل روزهایی که معلوم نیست از کدوم گوشه ی آسمون برمیان و در کدوم گوشه فرو می رن. آخر هفته میرن شمال ولی حسش نبود که بره، اصلا لذتی نداره؛ باز ناراحت شدند که نمیره، اما اصلا حسش را نداره... شاید چندتا فیلم نگاه کرد یا کمی خوابید یا مطالعه ی همین اخبار بی پایان از کش و قوس های بی فرجام ... ولی سکوت و فکر کردن از همه چیز جالب تره، البته سکوت بیرونش سکوته، درونش گفتگو همیشه هست، صحبت با خویشتن هست. توی ماشین هم که سوار می شه؛ بیشترین صدایی که به گوش می رسه، نسیم آروم کولر هست یا صدای باد از زیر شیشه ی ماشین. اینقدر آروم میره که صدای موتور از صدای این ها هم کمتره...
و باز نیمه شبی نشسته و دنبال شعری برای زمزمه کردن می گرده؛ می رسه به این بیت: "... آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر // که این سابقه ی پیشین تا روز پسین باشد"
شب بود، چراغ را خاموش کرده بود و زیر نور صفحه نمایش و تقریبا از حفظ حروف را تایپ می کرد. سکوت بود و فقط صدای اندکی از باد کولر بود، و نسیمش که می نشست روی گونه هاش، غرق فکرهاش بود که رسید به این شعر که خیلی بهش علاقه داشت "خانه ی دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار..." و آروم زمزمه اش کرد، یه جایی وسط های شعر، سر یک جمله توقف کرد، صداش نازک شد... ادامه داد تا آخر شعر. فکر کرد کجا درخت کاج و لانه ی نور را پیدا کنه. شاید همه ی ما باید در کودکی هایمان دنبال لانه ی نور می رفتیم؛ شاید هم رفته ایم. با خودش فکر کرد شاید هنوز هم کودک درون است که راه خانه ی دوست را می یابد. بعد برای خودش سکوت کرد رفت، دراز کشید، چشمهاش را بست و شب مهمون نگاهش شد اما دلش هنوز دنبال خانه ی دوست...
هر وقت دلش می گرفت، یاد بارون می افتاد؛ با گرما سر آرامش نداشت. اصلا هیچی آرامش بخش نبود. هیچ چیز از وسعت ... ناپیدایش کم نمی کرد. دیگه حتی روش هم نمی شد از اندوه دل بگه یا ... ؛ یا وقتی که روی زمین راه می ره و انگار سایه اش داره روی زمین کشیده میشه و چنگ میزنه به زمین . نمی دونه چی در درونش فروریخته؛ چی بوده که نیست و چرا اینقدر دیوار دلش کوتاه شده و چرا اینقدر آسمونش همیشه حس غروب داره ... اینجای نوشتن که میرسه صدای هم خوانی با استاد میاد "کجا دانند حال ما، کجا دانند حال ما، سبک باران ساحل ها..." نمی دونه چی شد اصلا این آهنگ را انتخاب کرد. فقط دلش بارون می خواد که بره زیرش بشینه شاید "فروشوید اندوه دلش را..."
و اینجا که می رسه سکوت می کنه...
باز کن پنجره را و به مهتاب بگو
صفحه یه ذهن کبوتر آبی ست
خواب گل مهتابی ست
ای نهایت در تو، ابدیت در تو
ای همیشه با من تا همیشه بودن
باز کن چشمت را تا که گل باز شود
قصه ی زندگی آغاز شود
تا که از پنجره ی چشمانت عشق آغاز شود
تا دلم باز شود...
دلم اینجا تنگ است؛ دلم اینجا سرد است
فصلها بی معنی آسمان بی رنگ است
سرد سرد است اینجا باز کن پنجره را !!
باز کن چشمت را گرم کن جان مرا
ای همیشه آبی ای همیشه دریا
ای تمام خورشید ای همیشه گرما
سرد سرد است اینجا باز کن پنجره را !!
ای همیشه روشن باز کن چشم من
دم صبح بود...
درخت از برگ پرسید: اندوه تو از چیست
برگ، لبخندی زد و گفت تا با تو هستم، هیچ؛
درخت لبخندی به مهربانی بهار زد و گفت من مسافر فصل هایم، آغوش من همیشه این همه مهر، این همه آواز، آرامش، اوج ندارد. گاهی در تگ زمستان تنم از سوز سرما ترک بر می دارد. تقدیر تو پاییز است و زردی و فروافتادن. تو روزی تنهای می شوی و باید در تاریکی خاک، زیر پای عابر زمان ها، به جستجوی سرنوشت بروی...
بعد قطره ای بر تن برگ چکید که ندانست از دامان سحر بود یا از چشمان درخت...
برگ لحظه ای نگاهی در چشمان درخت کرد، نگران و ساکت؛ گویی چیزی در درونش شکست؛ فقط نگاهش را به نقطه ای نامعلوم دوخت و هیچ گاه به کسی نگفت باقی روزهای عمرش چگونه از هزار پاییز سخت تر بود و هیچ کس ندانست زردی برگ از خزان نبود...
پی نوشت: به یاد در گذشت احمد شاملو و ترانه ی:
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه
میون جنگلا طاقم می کنه
تو بزرگی مثل شب
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثل شب
خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو
تازه وقتی بره مهتاب و
هنوز
شب تنها
باید
راه دوری رو بره تا دم دروازه روز
مث شب رود بزرگی
مث شب
تازه روزم که میاد
تو تمیزی
مث شبنم
مث صبح
تو مث مخمل ابری
مث بوی علفی
مثل اون ململ مه نازکی
اون ململ مه
که روی عطر علفامثل بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میون ماندن و رفتن
میون مرگ و حیات
مث برفایی تو
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مث اون قله مغرور بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی!
من باهبرم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای تو باغم میکنه
میون جنگلا طاقم می کنه.
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری، رنج مبر، هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو*
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته است و بشر، هیچ مگو...
___________________
*شاید معنی آن در این بیت نهفته باشد: درد بی عشقی به جانم کرده آتش// نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم...
من رفتم عاشقانه هایم را برای زمان گذاشتم
برای لحظه رویش گل، از خاک و از سنگ.
برای صدای چشمه، که چه موزون ترانه طراوت حزن می خواند...
اهنگ نوشت: قطعه آرام سنتور / پرویز مشکاتیان
خواب دیدم، از این خواب های پر هیاهوی همیشگی، الان بخش زیادیش یادم رفته، یادم نیست دقیقا کجاش و در چه صحنه ای دوست را دیدم الان فقط یادم میاد یه جایی که طرفدارهای تیم های فوتبال شادی می کردند و من ایستاده بودم بی خیال نگاه می کردم بعد یکی را دیدم مثل خودم... تا این که دیدم توی اتاقم هستم و بارون گرفته بود توی حیاط، نم نم و لطیف می اومد و من حسی از حضور دوست پیدا کردم، همون طور که ایستاده بودم، رها شدم، پشتم را تکیه دادم به دیوار و ...