خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

جزیره ی حیرانی

پرده اول: از پله ها که بالا آمدم هر دو نشسته بودند روی مبل های روبرو، بلند شدند و به گرمی سلام و احوال پرسی کردند، دکتر هنوز نیامده بود؛ صحبت از همه جا رفت، از دکترا و خارج تا کار و ... دوستانه برایشان گفتم، اگرچه آدم ها همیشه خودشان تجربه می کنند و کم تر باور می کنند نصیحت های تجربی دیگران را، شاید هم حق دارند، هر انسانی خلقتی جدید است و برای خویشتن متفاوت و با راهی یکتا... ایستاده ام کنار فن کویل و دستانم را به خنکای نسیمش سپرده ام. مدتی است دلم نشستن نمی خواهد، از پنجره به بیرون می نگرم و همزمان یاد راهروی دانشکده ی معدن می افتم و کلاس 8، فضا به همان آشنایی است و دلم می خواهد تا انتهای همان راهرو بروم اما حداقل در بیداری ترس از دلتنگی بی امان مانع می شود، اگرچه دل راه خود را می رود...

پرده دوم: مثل همیشه سری به اخبار می زنم؛ از اخبار روز تا اخبار تکنولوژی و کامپیوتر و ... دنیای تکنولوژی با شتاب غیرقابل باور به پیش می رود و مردمان گوشه ای از دنیا هنوز دلواپس مسایل بی حاصلی هستند، از متراژ مانتو تا ...

پرده سوم: بعضی وقت ها خستگی از زندگی آنقدر افزون می شود که گذر شب و روز و آمدن هفته ها از پی هم بی معنا می شود. بعضی وقت ها دلم سایه بیدی را می خواهد در ابدیتی دور دست تا چشمانم را ببندم و لحظه ای بی دغدغه بودن را تصور کنم و شاید بهتر از آن برای همیشه در بی نهایت غرق شوم.

پرده چهارم: زندگی جزیره حیرانی است. بعضی وقت ها چرخش زمین را، وسعت پوچی را حس می کنم و می ترسم، می ترسم از این که مبادا بیشتر از زندگی بدانم. دانستن همیشه هم خوشاید نیست...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.