خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

خانه ی دل...


" کلاس دوم دبستان شیفت بعدازظهر بودم،باران تندی می‌بارید، آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم، وقتی به مدرسه رفتم دلم می‌خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما ...زنگ خورد.


هر عقل سالمی تشخیص می‌داد که کلاس درس واجب‌تر از بازی زیر باران است.
یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت، اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده. بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم،
اما ... آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد...  این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده.
اما حالا بعضی شب‌ها فکر می‌کنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛ چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه‌ی منطق حماقت نامیدمشان ...! حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد ...آدﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ زﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛
برﺍﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﯼ ﺣﯿﺎﺕ؛بخار ﮔﺮﻡ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ !
کﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﺪ : آﻫﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ !
 ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻟﺖ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟
 ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ؟
 ﭼﺮﺍﻏﺶ ﻧﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻨﻮﺯ ....؟ "


از محمود ددولت آبادی

میان موسیقی باد


تنها دو چیز

از رنجهایت می رهاند:

عشقی نابهنگام

یا مرگی بهنگام...


__________________

سید علی میر افضلی

هوای عید ...


تو مرا یاد کنی یا نکنی

       باورت گر بشود، گر نشود

حرفی نیست

                             اما


نفسم می گیرد

                   در هوایی که

                       نفس های تو نیست


_____________________________

پی نوشت: سهراب سپهری

مثل یک صبح بهار

یادمه پارسال عید نوشتم، "بهارا هم مثل خزون می مونه" امسال که فکر می کردم، خزان حتی زیباتر از بهاره، پاییز فصل خوش عاشقیه؛ دلم برای اون پاییز تنگ شد، برای یک بارون نم نم، سرمای شب چله، یک جای دنج، یک کاسه داغ محبت،  دوست... بهار اما بیشتر فصل دلتنگیه، هروقت گل های باغچه را می کارم، هروقت خلوت خیابون های عید را می بینم، دلم پر از اندوه میشه؛ نمی دونم بهار اصلا مثل چی باید باشه، برای من گویا زندگی آهنگ تکراری بی پایانی شده از روزمرگی و شب هایی همراه با کابوس، خواب های درهم و گاه گاهی هم رویای شیرین دوست که در بیداری تبدیل میشه به یه عالم دلتنگی، آخرین بار خواب دیدم یه سبد سیب تعارم کرد و من خجالت کشیدم سیب بردارم با این که خیلی دوست داشتم...؛ به جاش محو مهربانی و آرامش نگاهش شدم...  و یاد شعر "دوست" از سهراب افتادم اونجا که می گه :

و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.

اگر بخوام راستش را بگم،  هنوزم این شعر اشک از چشمام جاری می کنه، بس که واژه به واژه اش یاد توست و نمی دونم باید  لعنت به دلم و این احساس بفرستم، یا دعا کنم کابوس زندگی زودتر تموم بشه، و من همیشه دومی را انتخاب می کنم...

و امسال تحویل سال، برای دوست، بهترین ها را آرزو کردم، همیشه باران از یاد نگاهش، بر نگاهش ببارد اما نه از نگاهش، شاد و دلخوش و سلامت باشد؛ قلبش سرشار از مهربانی و دلش سرشار آرامش، مباد غبار خستگی زمانه تنش را و دلش را ذره ای رنجان کند؛ دلش سرسبز باد...

هرکجا هستی روزگارت خوش باد مهربان...