خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

صبح نوشت

- توی خواب شعر گفتم، قافیه و ردیف هم ساده جور شد اما قلم و کاغذ نبود که بنویسم! گاه بیگاه از این کارها می کنم توی خواب! شنیده بودیم مولانا در حالت مستی و سکر یکریز شعر می گفته و شاعرای دیگه هم کمابیش از این حالت ها داشتند اما... احتمالا باید دیوانم را هم همانجا منتشر کنم، توی خواب! عجب شاعری! عجب شعری!


- بعضی وقت ها هم توی خواب هوای دلتنگی هست، گاه باران می باره... بعضی وقت ها حرف می زنم با ...، درهای زندگی بازه، با همه ی خستگیش، این قسمت حس خوبی است...


- قدم هایی برداشته شده که با پالس های ضعیف الکتریکی مغز را تحریک کنند و به کنترل رویاها کمک کنند، شاید دیر نباشه روزی که مثل inception خواب های دلخواه را بشه دید...


نگاه...

 امروز که باز می گشتم، راهم را دورتر کردم و امام رضا - خط آتشگاه برگشتم. این مسیر را که میام یه حال خاطره انگیزی داره...

 دیشب خواب دیدم، نشسته بودیم روی بام یه ساختمان U شکل، من یک طرف، دوست هم یک طرف. خواهر کوچکش ازدواج کرده بود و با همسرش بود و باقی خانواده اما دوست تنها بود. همه به آسمون نگاه می کردند و توی افق های دوردست، صحنه ای را تماشا می کردند اما من نشسته بودم لب پشت بام سمت مقابل، تنهای تنها بودم و نگاهش می کردم. اون هم تنها بود، نگاهم کرد ولبخند زد، نگاهش شکفت ...

و باز صبح ...

حس سحرگاهی

خواب دیدم همه جا انفجار هست، کشتار آدم ها و وحشت. هر کسی از سویی می دوید. شب بود و هوا گرفته و سنگین، انفجار عقب اتوبوس اتفاق افتاد، توی یک کوچه تنگ بودیم. حس بدی بود، یه جور حس بی پناهی و تنهایی بود. دیدم که دارم پرواز می کنم اما سنگین شده بودم. نمی تونستم اونقدر بالا برم، چیزی می کشیدم پایین...

بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود، ساعت حدود پنج، فضا ساکت و دلتنگ بود...

رویای پاییز

چشمانش را که بست، خواب دید تنهای تنهاست، به یاد نداشت از کجا بود که جهان اطرافش تهی، کجا بود که همسفر مهرش را، نگاهش را، برید و رفت. یادش اومد یه روزی سرد بود و زمستونی میون باغ خاطره ها، توی سرما کنار دوست، نفس گرمی بود. یادش از دوست آمد روی اون سنگ، ساحل دریا، یادش از لبخندها و سکوت، از نگاه و امید، غم و دلشکستگی آمد و باز رها شد میان همون خونه ی خالی، تاریک...

باز هوا سرد،

آسمان دلگرفته،

صدای پای باران بود...

میهمانی

دیشب خواب دیدم یه مهمانی بود توی منزل پدربزرگم، شاید آخرین مهمانی که اونجا بود، حدود 15 سال پیش بود ولی با آدم های امروز و کمی هم دیروز و اون فضای قدیمی که شش سال هم در یک اتاق کوچکش زندگی کردم...

یه جاهایی بعد از این که سفره را جمع کردیم، نمی دونم که چی شد به یادت افتادم، دلم هوات را کرد؛ غم دوریت نشست روی نفس هام...

بیدار شدم، اذان صبح بود

رویای باران



خواب دیدم، از این خواب های پر هیاهوی همیشگی، الان بخش زیادیش یادم رفته، یادم نیست دقیقا کجاش و در چه صحنه ای دوست را دیدم الان فقط یادم میاد یه جایی که طرفدارهای تیم های فوتبال شادی می کردند و من ایستاده بودم بی خیال نگاه می کردم بعد یکی را دیدم مثل خودم... تا این که دیدم توی اتاقم هستم و بارون گرفته بود توی حیاط، نم نم و لطیف می اومد و من حسی از حضور دوست پیدا کردم، همون طور که ایستاده بودم، رها شدم، پشتم را تکیه دادم به دیوار و ...