خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

روزها

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود


گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود


خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود


از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود


ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو

لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود


از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

آری به یمن لطف شما خاک زر شود


در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب

یا رب مباد آن که گدا معتبر شود


بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود


این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست

سرها بر آستانه او خاک در شود


حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود


پی نوشت: سحرگاهان، داس مه نو را دیدم و امروز دلم بیش از پیش گرفت برای آستان باران و ماهتاب شب های دراز؛ زندگی رنگ باخت در رشته ی افکار دل؛ این شعر حافظ در نظر آمد، نوشتم...


روزنوشت

 شب از نیمه گذشته بود و ترمینال خلوت بود. شارژر را که به برق زدم، پرسید اینجا تا صبح باز است؟ گفتم چون تا صبح مسافرها می آیند، آری احتمالا؛ باز انگار قانع نشد، سوالش را تکرار کرد و بی اما و اگر گفتم آری؛ جوانک نشسته بود روی زمین و موبایلش به شارژ وصل بود؛ بغ کرده بود چسبیده بود به زمین و انگار این حالت از درون به چهره اش هم سرایت کرده بود، غمگین بود و فروریخته، هر چند دقیقه که صفحه موبایل خاموش می شد، باز با فشار دکمه ای روشنش می کرد و به صفحه ی نمایش خیره می شد...

توی اتوبوس که نشستم، روی همان صندلی سیزده بود؛ همان مسیر آشنا بود و همان خاطرات آشنا، خواستم بنویسم از روزگار اما اینترنت کار نمی کرد. در سکوت فضا فرو رفتم...

صبح توی ترمینال ازدحام زندگی موج می زد. احساس خستگی کردم و احساس درد از این همه راه و این همه دغدغه ای که باید تا شب به دوش بکشم؛ از چای خوردن که فارغ شدم، لختی نشستم و بعد از چند تماس، با اتوبوس راهی شدم، توی اتوبوس انواع شو بود، از آواز تا تنبک و ارگ و... همه به دنبال لقمه نانی... عجب شهری است تهران؛ بازار از این هم شلوغ تر بود. زود فروشگاه را پیدا کردم و مرد جوانی که به نیکی برخورد کرد و دعوت کرد به نشستن تا رسیدن اجناس... توی پیاده رو که می رفتم یاد فضای آن روزهای تهران افتادم و پیاده روی ها تا وزارت علوم، تا دانشگاه و کنفرانس، و روزها و شب هایش...

عصر توی اتوبوس این آهنگ را اتفاقی گوش می کردم و از پنجره ها غروب خورشید را نگاه می کردم، همخوانی عجیبی بود؛ به یاد خواب چند شب قبل افتادم... چشمانم سنگین شد و بی آن که بدانم در خواب رفتم...

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی...


شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد


عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد


ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

که محب صادق آنست که پاکباز باشد


به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن

که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد


سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

به کدام دوست گویم که محل راز باشد


چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی

تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد


نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم

که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد


دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد


قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران

اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد


_________________________

شعر از سعدی


پی نوشت: شاید هم باید می گفت، چه نماز باشد آن را که تو در دل باشی...


پی نوشت 2: عکس چند شب پیش که ماه در نزدیک ترین فاصله به زمین در بیست سال گذشته بود گرفته شد. نیم شبی، شمال؛

دست غیب ...

دقیقا همان هواپیمایی که روز یکشنبه سقوط کرد را روز پنجشنبه سوار بودم، با همان خلبان و قرار بود باز هم روز دوشنبه سوار باشم. اما باز دست خلقت بر راه خویش عمل کرد و این حادثه هم از کنار گوش گذشت و  باز ثابت شد آنهایی که می خواهند نمانند، تا انتها می مانند و آن ها که مشتاق ماندند، زودتر می روند. یکی گفت عمرت به دنیا بوده، یکی گفت باید شام بدهی برای این بخت و اقبال اما من خبر را که خواندم دلم گرفت، یاد این شعر حافظ افتادم.


پی نوشت: این عکس را بعد از ظهر همان روز گرفتم...

غروب ساحل دریا ...

همان موقع رسیدن بود از بالا پرنده های سپیدی دیدم بال گشوده بودند و روی یک مزرعه ی برنج خالی شبیه دریاچه، پرواز می کردند. برای اولین بار پرواز را از این زاویه می دیدم، زیبا بود و خاطره انگیز ...

دیشب، باز رویای روشنی دیدم، به رنگ آبی، به وسعت زندگی، به جاودانگی حیات بشر ...

دریا، با همه هیاهوی اطرافش، همان نوای تنهایی را سر می داد؛ هنوز کرانه اش را غریبانه به دل آسمان می سپرد...

دوسالی گذشت از دیدار واپسینش و چقدر این خط زندگی مبهم است...


دمی با حافظ ...

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع


روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرست

بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع


رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد

همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع


گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو

کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع


در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست

این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع


در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست

ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع


بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است

با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع


کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت

تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع


همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو

چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع


سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین

تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع


آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت

آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع

______________________________________

پی نوشت:


کُمِیت اشک: کمیت اسب چموش است. شاید معنای کنایی از اشکی که به سرخی گراییده ( همان اشک خونین) زیرا کمیت نشاط کنایه از شراب ارغوانی است و در این جا به صورت خلاصه و با متبادر کردن همان معنا به کار رفته است

نفس صبح: نسیم آرامی که هنگام طلوع می وزد مانند "آمد نفس صبح و سلامت نرسانید/بوی تو بیاورد و پیامت نرسانید". تعبیر یک "همچو صبحم یک نفس باقیست" یعنی به قدر وزش نسیمی فاصله است.


رویای یک ظهر تابستانی

گفت دلم تنگ شده برای یک جرعه نگاه، یک کاسه لبخند، یک لحظه دلخوشی، یک قدم همدلی

گفت دلم گرفته برای باد سرد پاییز، برای یک چشه جوشان، یک رود پرخروش

و دید فاصله ها به سرخی می نشینند...

مسیر روشن شب

شب های رمضان، مخصوصا این آخرین شب، مجال روشنی جستن است از سکوت و خلوت. خواب را حوالت کردم به روز عید. امشب آسمان را غبار گرفته و مهتاب بی صدا رخت کوچ بربسته؛ شبی دیگر باید به قول حافظ از "داس مه نو" و "کشته ی خویش" نوشت و افسوس که "خفتن و دمیدن خورشید" و باز دل بستن به همان "سابقه ی لطف ازل"...

چند روزی را گرم کاری بودم براساس همان موضوع پایان نامه، یک استفاده صنعتی که تقریبا چندروزه با لطف خدا به جواب رسید. جلسه دفاع در یادم، در روزن نگاهم زنده ی زنده شد و دلم گرفت از دوری ماهتابی که در یک روزگار سخت از راهی دراز به شتاب آمد و میهمان آن لحظه ها شد تا بزم تاریک دلی خسته را روشنی بخشد چنان که به قول حافظ  حدیثش همه جا بر در و دیوار (یا به قول سهراب پرچین) دل بماند... دل خواست به سکوت بگوید، عیدش مبارک باد؛

چند شب پیش یادی از یک شعر سعدی را دیدم در نوشته ای، در کتاب درس (فکر کنم پیش دانشگاهی) هم بود و این بیت را به این صورت آورده بود و نکته ی نغزی را بر آن ضمیمه کرده بود "سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل/ بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران"...

تازه به یاد آوردم حکمت باز شدن پلاس بدون فـ.لــ.ترشـ.کن چیست؛ چند وقت پیش در خبری معرفی secure DNS را دیدم و حدس زدم که بتوان برای دور زدن برخی از محدودیت های مبتنی بر مسیر و IP (خصوصا سایت های امن که با https شروع می شود) استفاده کرد. اما بعد از نصب به مشکلاتی خورد و رهایش کردم و تازگی توجه کردم که در حال استفاده از یک DNS امن هستم...

حکمت باران ...

سه سخن از چارلی چاپلین به مناسبت 125مین سالگرد تولدش (با تاخیر)


 Nothing is permanent in this world, not even our Troubles
  I like walking in the rain, because nobody can see my tears
 The most wasted day in life is the day in which we have not laughed