خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

نوبهار است...



تازه تمام شد، برچیدن آخرین غبارها از روی لوازم اتاق، نیمی از خانه روبی اتاقم سال قبل بود و نیمی امسال، فرصت تنگ بود و به جای دو سال گذشته هم خانه روبی کردم...

امروز عصر گل های باغچه را نشاندم، چشم در راه باران بودم اما نمی دانم باران در کدامین دشت راه گم کرده بود و آن ابر بی تاب منتظر ندایی، نگاهی بود ...

و امشب برای دوست... چون همیشه، هرکجا که باشد بهترین آرزوها را دارم؛ باز برای آرامش و شادی راستینش دعا می کنم دنیا را برایش زیباتر از سال پیشین. برای تحقق آرزوهایش، رسیدن به مقصد و هدف هایش، برای دوری اضطراب و اندوه ها از حریم دلش دعا می کنم...

آسمان شب هایش مهتابی، پر از خوشه های روشن امید باد

هر شبنمی در این ره...

زمزمه ای بود از طلوع یک خورشید، درخشش یک مهتاب بی پناه و هوای یک عید با پیراهنی آکنده از عطر آشنایی گل ها ...

زمزمه ی یک باغچه بود و گل های بی تاب و تشنه، حکایت دلتنگی باد صبا و دل نازک و نگاه خیس آسمان ...


امشب این فال آمد، هم شعر زیبایی است و هم آکنده از عناصر ادبی و خیال شاعرانه ی حافظ...


جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

هر کس که این ندارد، حقا که آن ندارد


با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم

یا او نشان ندارد، یا من خبر ندارم


هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است

دردا که این معما شرح و بیان ندارد


سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن

ای ساربان فروکش، که این ره کران ندارد


چنگ خمیده قامت می خواندت به عشرت

بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد


ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز

مست است و در حق او، کس این گمان ندارد


احوال گنج قارون کایام داد بر باد

در گوش دل فروخوان، تا زر نهان ندارد


گر خود رقیب شمع است، اسرار از او بپوشان

کن شوخ سربریده بند زبان ندارد


کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ

زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد


پی نوشت:

شرح  ادامه مطلب ...

آهنگ


به بهانه دو آهنگ می نویسم، اولی را از تبلیغات کنسرت های شبکه های مـاهـواره شنیدم  و دومی را از این وبلاگ دیدم...

 آهنگ 1

آهنگ 2

یادداشت یک غروب ...

بوی نم در فضا پیچیده، بوی خاک و چوب نم کشیده، آفتاب رو به غروب است و از پنجره ی اتاق رنگ آبی کم جان آسمان پیدا می شود. نه حس بیداری و دلتنگی است، نه هوس خواب پریشان. نمی دانم فلسفه ی خواب، مخصوصا نیمروزی چیست که با حال زندگیم سازگار نیست؛ خواب مثل سر ریزی است از افکار پریشان که معلوم نیست کجا تجمع کرده اند و به یکباره فرو می ریزند؛ دلتنگی بعد از خواب مثل عمارتی ویران فرو می ریزد روی سر آدمی. نمی دانم چیست این حکایت...

امروز در خواب و بیداری فرو رفتم در فکر زندگی، در این که خط پایان کجاست و من کجا هستم و چرا، چرا خستگی این زندگی فرو نمی نشیند... غرق شدم در روزگاری که پای در رکاب رفتن بود از خاطر یک خاطره و چه سنگین پای بند ماندن شد از آرزوی آب همان چشمه، همان باران گاه به گاه، از دیدار یک دوست...

یاد شعر حافظ افتادم "دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس/ کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا..." همین است فلسفه ی می ناب، دود و مخدر و ... بی خبر زیستن تا رسیدن به آخر خط...

از تبار باران ...


به یاد دوستی به رنگ باران، دوش میهمان خاطر آسمان بود و صبح گاه قدم هایش بر دل زمین جاری شد؛  و این گونه نرم نرمک صدای پای بهار آمد ...

دفتر زندگی

- بعد از یک هفته شلوغ، پر از کارهای پر دردسر، روز آخر هفته به چندکلاس پایان گرفت، امروز خواب سخت چشمانم را می ربود، شب ها تکاپوی گریز است از خواب، حس خوبی نیست در خواب، خواب های بی سر و ته، پردغدغه گاهی از بیداری هم خستگی آورتر، بیداری سحر، تماشای سپیده صبح و طلوع غنیمتی است...

- خیلی وقته می خوام کوه برم اما کسی نیست که همراهی کنه، دلم برای سکوت و تنهایی کوه برای آخرین پرتوهای خورشید وقت غروب روی صورت سنگ ها، برای یک هوای بارانی روی دامن کوه، برای اون چشمه ی کوچک دور، دلم برای نگاه مه آلود مهتاب میان قاب خسته ی زندگی، دلم برای ... تنگ شده. تنها باید رفت، رفیق راهی نیست این روزها، دیریست...


به رنگ خاطرات...


به همین سادگی، بعضی اسم ها، بعضی اتفاقات، بعضی مکان ها، بعضی حس ها میشن یه دنیا خاطره، می برن از میان جمع یا از تنهایی به دنیایی از خاطره ها با یه جور حس دلتنگی خاص، پیچیده، انگار دلت می خواد اون لحظه ها باز برگرده و با تمام وجود لمس و احساسشون کنی، گویی خوب ازشون استفاده نکردی، قدرشون را ندونستی، هنوز تشنه ی حضور و شاید دورافتاده از اون لحظه هایی. بیش از همه انسان هایی هستند که اون روزها بودن و این روزها دورن، شاید سالی یکبار یا زمانی نامعلوم می بینیشون...

امشب خبر انتشار دوباره آلبوم دهاتی بود و اعتراض بعضی رسانه های (البته بخاطر خواننده اش) ...

اگرچه شعر آهنگش جای بحث داره که چرا آدم ها باید دسته بندی و شهروند درجه یک و دو باشند، شهری و دهاتی کجاست در نظام خلقت!؟ و اصلا کجای دهاتی ساده است؟ کجا تنش بوی علف میده و ... شاید هم من اشتباه می کنم... بگذریم فقط همون ضرب آهنگ اول اولین آهنگش هست که روی سیستم صوتی سونی با اون بلندگوهای و woofer قوی (سوغات کیش بود اون زمان هایی که منطقه آزاد بود و پر رونق...) و لرزیدن شیشه ها و راست شدن مو بر بدن از صداش و ... ملودی آرام پس زمینه...

کرانه ی خاطر ...



شب پیش می‌رود
آرام و بی‌صدا
من با تو در کرانه‌ی یادی که زنده است
دیدار می‌کنم
شب پیش می‌رود
چشمت کنار پنجره‌ام پلک می‌زند
چون کاسه‌ای بلور
یک لحظه از حضور تو لبریز می‌شوم
از دست‌های خالی من شعر می‌چکد

_____________________
سید حسن حسینی

هنر

"... کی بود که چوانگ تسه را می خواندم: «درختی صد ساله را بینگار. از آن شاخه ای می برند. با تکه ای از این شاخه، ظرف مقدسی می سازند نگارین و قلم زده. باقی به گودالی می افتد و می پوسد. آنگاه می گویند ظرف زیباست و باقی زشت. و من می گویم هم ظرف نازیباست و هم پس مانده چوب، چرا که دیگر چوب طبیعی در میان نیست. بلکه چیزهای ساختگی و از شکل افتاده؛» ناگاه چه سرد شدم...

چه آفتابی و هوایی خوش، کوچه خلوت و پاک؛ نسیمی و غبار اندیشه برفت...

از سردخانه هنر به در آمده بودم. و چه گرمایی همه جا. همه این تپش ها را در هنر می کُشی، و خاموش و سنگ می کنی. چشمه تماشا را می بندی تا بیافرینی... به تماشای این چینه ی آفتاب زده بیا و شاعر بی شعر بمان...

از پس نرده های حیاط درختی بالا کشیده بود؛ اگر این درخت را ببرند و با چوبش صدها کنده کاری کنند، همه شان شاهکار هنر، رمز و تحرک یک برگ این را در آن ها نخواهی یافت..."

_____________________________________

هنوز در سفرم / شعرها و یادداشت های منتشر نشده از سهراب سپهری / به کوشش پریدخت سپهری


پی نوشت: آسمان صاف و زیبایی است امشب، سرشار از درخشش خوشه های ستارگان؛ دلم برای خروش ابرها، دلم دیرزمانی است که برای باران تنگ شده است. یادش بخیر سال هایی که این روزهایش باران می بارید...


پی نوشت 2: امشب این شعر از سیمین بهبهانی در کتاب "در شهر نی سواران" برایم مایه تفکر شد که چگونه عشق یکتاست و بی همتا... "لحظه چو گم شد، مجوی، کآب روان را به جوی // صورت تکرار هست، معنی تکرار نیست"


من در میان جمع و دلم ...

توی صف بودم که بلندگو این آهنگ را پخش کرد. سکوت کمی حاصل شد و زمزمه ها آغاز شد. بعضی ها روی به بی خیالی نهاده بودند اما نمی شد نشنید، طنین بلندی داشت و ضرب آهنگ پر هیاهویی و جملات و مصرع های که هرکدام داستانی داشت در دل، چه می شد کرد در آن هیاهو جز نگاهی به آسمان ...