خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

پرستو و مسافر


غروب بود که پرستو، خسته و محزون نشست روی تخته سنگ. با چشمان روشن و پر برقش نگاه بی رمق مسافر را نظاره کرد. پلک های لرزانش را دید که غرق روشنی است در آن تاریکی... و آخرین خوشه های نگاه آفتاب را که ناامیدانه رنگ می باخت، چنگ بر گونه ی دشت می انداخت و از نومیدی به سرخی بی رنگی می گرایید. صدای آرام نفس هایش جام سکوت شب را به لرزه می انداخت اما گویی در میانه راه سدی عظیم راه نفس هایش را سد می کرد می ایستاد و باز برمی آمد. روشنی مهتاب نشست روی گونه هایش، ابرها بر دلش باریدند، طنینی که از قلبش بر می خاست جنبشی از جنس عشق در دامن تاریکی می افکند آنقدر که مهتاب از هول بی تابی پشت ابرها خزید.

پرستو دُرهای لطیف چشمانش را به گونه ی سبزه های بی تاب بخشید و مثل همیشه به همان سکوت که آمده بود در سکوت پرکشید و رفت ...

ماه شب افروز


امشب ماه کامل بود و بر سینه ی آسمان میان تکه های کوچک ابر قدم می زد، دوربین خوبی نداشتم که برایت عکسش را بگیرم امیدوارم آسمان امشب را دیده باشی، زیبا بود...

یک غروب ...


غروب بود، هوا دم کرده بود و زنبورها از هول آمدن شب به گل های باغچه هجوم آورده بودند... نگاهش محو یک گل شد و گفت: همین جمعه بود، توی یک تالار بزرگ، کمی هم شلوغ شده بود. یک گوشه ای نشسته بود، اگر سوالی می پرسیدند جوابی می داد ولی حرفی نداشت برای گفتن و تنها گاهی احوال پرسی مختصر. آهنگ ها خیلیش خاطره انگیز بود و بسیاری اش هم از بی سلیقگی مسئول مربوطه، غمناک، بیش تر از معین بود ... دلش گرفته بود و یاد دوست در ذهن و دلش پر می زد. آخرهاش که شد، تازه آهنگ ها شاد شده بود، بساط رقص هم به راه افتاده بود، دو درب ایستاده بود و از دور تماشا می کرد. یه جاهاییش دیگه داشت چشم هاش فرو می چکید، اون را هم مثل بقیه ساکت کرد؛ بعد رفت بیرون هوایی خورد، نگاهی در آفتاب کرد کمی ایستاد و بعد لابلای میهمان ها رفت ...


بعد نوشت: این آهنگ را اتفاقی در پوشه ی دانلودها دیدم، موسیقی متن فیلم مرسدس که نمی دونم چی هست فیلمش اما جالبه، ترکیبی از پیانو، ویالون، سازهای بادی و ... که البته خیلی هاش گویا الکترونیک هست...

طلوع شب ها


و کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم؟

شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم

تو چیستی که من از موج هر تبسم تو

به سان قایق سرگشته روی گردابم!

 

تو در کدام سحر ... بر کدام اسب سپید؟

تو از کدام جهان؟

تو در کدام چمن همره کدام نسیم؟

من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه

چه کرد با دل من آن نگاه شیرین ...آه

مدام پیش نگاهی ...مدام پیش نگاه

...

________________________

فریدون مشیری


پی نوشت: خواستم از این روزها بنویسم. خیلی وقت ها می خوام بنویسم از روزها و شاید هم شب ها؛ ولی زیبا نیست...

پی نوشت 2: شعری از فروغ را نوشتم اول اما... جاش را به این شعر داد. لابلای همین شعرها زندگی آدم ها قدم می زنه؛ تکرار میشه و تکرار... خیلی وقت ها در تنهایی، از پلک شب فرومیریزه و در سکوت محو میشه، بی آن که جایی نوشت بشه و گاهی به ندرت بر سطور کاغذ نقش می بنده و با همه ناموزونی تن به وزن و قافیه میده...

یک آهنگ


امروز اتفاقی این آهنگ را از رادیو شنیدم، از مهدی کرمی...

شعر متنش هم اینجا هست...


...

همیشه آرزوم بودی ولی حالا یه رویایی

یه جور عادت شده واسم شبای سرد تنهایی

میدونم خنده می میره روی لبهای پژمردم

تو شرابی و من، بی تو همیشه سرد و افسردم...

یک تصویر


شعر نوشتن نداره، سخن بزرگان هم نیاز نیست. سخن سرایی شاعرانه و توصیف هم نمی خواد...

دیدن گره خوردن عناصر طبیعت خودش زیباییه. مخصوصا غروب و یک گل واژگون که پیوند می خورن، میشه نزدیک های حال عاشقانه و ...

از آشفتگی های یک شاعر

باغچه ی محسن پر از بهار است.: شقایق، لادن، ریحانی، زعفرانی، ختمی درختی و سایر گل ها. صدی پرنده ها قاطی باغچه است. دنیا قاطی انگشت های من است. چقدر نور و حسرت روی فکرهای من راه می رود. دلم می خواهد مثل ارتعاش روی واقعیت بدوم. انگار افقی فکر می کنم، مثل شاخه های این درخت بیعار. صبح که در حیاط می گشتم می دیدم مثل بغضی در لباس هایم گیر کرده ام. لای بهار بودم و رشد و رطوبت دورم را گرفته بود. هواپیمایی که از بالای سرم رد شد عینیت رشد را چند برابر کرد. جلو شقایق، حزن ماده گلویم را فشار می داد. دست هایم دچار لکنت بود...


__________________________

پریدخت سپهری/ هنوز در سفرم / یادداشت های سهراب سپهری

بعد از این ...


بعد از این عشق زبان دگری خواهد داشت

خلوت خانه مکان دگری خواهد داشت
بعد از این آن همه اندیشه که از ریشه گریخت
مرتع سبز و جهان دگری خواهد داشت
بعد از این آن گله‌ی گم شده در مطلع عشق
نای تبدار شبان دگری خواهد داشت
بعد از این دست به دستی نرسد از سر قهر
مهربانی سیلان دگری خواهد داشت
بعد از این ابر ز باران نکشد درد فراق
غرش رعد توان دگری خواهد داشت
جویباری که به جز منزل مقصود ندید
چشمه‌ی آب روان دگری خواهد داشت



__________________

پی نوشت: شعر از فریدون فرخزاد / 16 مرداد 21مین سالگرد درگذشت وی بود

شب خاطره ها


قلم همین طور که روی برگ های دفتر خاطرات می لغزید، کلمات دلش را روی صفحه ی سپید کاغذ به یادگار می گذاشت. برای روزهای نیامده و برای سکوت شب و روزهایی که خواهد آمد و برای ...

از دلش نوشت، از صدایی که هنوز در قلبش زمزمه میشه و حضوری که لحظه ای کم رنگ نمیشه. از دلتنگی هاش نوشت؛ از آرزوی دستی که روزگاری قلبش را گرما می بخشید تا مشق عشق بر دفتر ایام نقش ببنده. نوشت که چقدر هنوز آرزوش را در دل داره. خیلی دلش می خواد بدونه کجا هست، چه می کنه، روزهاش چگونه می گذره، تحصیل را ادامه میده، به نتیجه ای که دست داشت رسید یا نه و ... همیشه آرزو داشته اما می ترسه از این که به دل دوست غمی بیاد از یادش یا لبخند لحظه ای از چهره اش محو بشه یا افسوس بخوره یا فکر کنه این کهنه قلم روزگار دیوانه شده، اما طوری هم نیست اگر بیندیشه، شاید هم شده ... بعد ایستاد از نوشتن، دراز کشید همون جا کنار برگه های خیس خورده ی کاغذ، نگاهش را از پنجره به آسمان دوخت و باقی را با نگاهش برای ابری کوچک در آسمان نیمه شد؛ بازمانده ی یک طوفان بزرگ، شاهد باران، زمزمه کرد شاید که روزی خاطره هاش با بارش باران بر تن جنگل های مه گرفته بنشینه ...

یک جمله نوشت آخر دفتر و رفت همون گوشه ی همیشگی جامدادی، چشم هاش را بست، دعایی زیر لب زمزمه کرد و برای دوست در این عید شادی آروز کرد بعد آروم آروم در رویا فرورفت ...


طریق عشق بازی


سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد، خدا را همدمی


چشم آسایش که دارد از سپر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی


زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی


سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چو گل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی


در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی


اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

ره روی باید، جهان سوزی، نه خامی بی غمی


آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی


خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

که از نسیمش بوی جوی مولیان آید همی


گریه ی حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

که اندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی


_____________________

پی نوشت: وصف عاشقانه ای از حافظ است و سرشار از داستان های اساطیری و تلمیح و کنایه...

سپهر: آسمان، کنایه از روزگار گذرنده.

ریش: زخمی؛

شاه ترکان و رستم، اشاره دارد به داستان بیژن که به دستور شاه ترکان یعنی افراسیاب ("شاه ترکان سخن مدعیان می شنود، شمی از مظلمه ی خون سیاووشش باد" و سیاوش به دستور افراسیاب کشته شد) در چاه زندانی شد، و چون خبر به ایران رسید رستم در جامه بازرگانان به توران رفت و به تدبیر او را نجات داد


جهان سوز: یعنی کسی که از تمام هستی مادی بگذرد مانند آن که همه در آتش سوخته باشد و دیگر نباشد که بدان دل بندد

نسیم: "نسیم گیسو"، "نسیم کو"

شاهد بیت های: مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت...

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی... (نوروز از کوی یار آغاز می گردد و خبرش را نسیم می آورد؛ شاید منظور آن است که نوروز حاضل شکفتن گل روی دوست است)

بیت پایانی: سیل اشک حافظ در محضر عشق (که چون دریاست) آنقدر ناچیز است که حتی اگر به اندازه هفت دریا گردد باز مانند شبنمی است در برابر دریای عشق (جالب آن که در شعری دیگر می گوید، "هر شبنمی در این ره صد بهر آتشین است// دردا که این معما شرح و بیان ندارد...")