خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

شعر دوست...

بزرگ بود
و از اهالی امروز بود

و با تمام افق های باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید



صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود

و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را

به ما نشان داد.



و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.



به شکل خلوت خود بود

و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.



و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود...



و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد.



همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد.



برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم



و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت



ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند




و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصله نورها دراز کشید




و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.



چقدر ساکت و تنها

باران را صدا زدیم

_____________________________

کلمات، نقش بی جانی دارند، باید چشم ها را فروبست و به آوای درون گوش سپرد...

برای عشق، شکست و پایان بی معنی است؛ حقیقت را پایانی نیست...


خانه ای ساخته ام



خانه ای ساخته ام در میان دل خود

آجرش جنس محبت و درش رو به نسیم

سقف ان گرچه از آب و گل است

ساده است

اما اجاقش شعله ای دارد اندازه عشق



خانه ای ساخته ام روی وارستگی دریاها

تکیه بر دامن کوه ، سر راه وزش باد بهار

خانه ای ساخته ام روی احساس گیاه

پای دیوار بلورین بهشت




خانه ای ساخته ام ، روی شادابی ایمان

و به رنگ گل سرخ ، زیر باران ستاره

و به پهنای جهان

خانه ای ساخته ام



خاکش از باغ امید ، آبش از شبنم گل ، نم نم ابر

لب یک رود پر آب ، که بود خانه سیال هزاران ماهی



خانه ای ساخته ام ...

که به روی در و دیوار بلورش

پیچک عاطفه و عشق و محبت

گل شادی و شعف می روید

خانه ای ساخته ام...


روز نوشت...

امروز صبح زود بیدار شدم، طبق معمول کمی غلت به چپ و راست و بی خیال خواب شدن...



یادم نیست دیشب چه خوابی دیدم، ولی آخرین خوابی که از چند شب پیش به یاد دارم، خواب دیدم که رفته بودیم اردو از طرف دانشگاه و تو هم بودی آرام، مهربان و دلنشین و من از دور نگاهت می کردم و لبخندت، نگاهت برام آرامش بخش بود...


امروز عصر که برگشتم، مادر ماشین را برداشت و رفت باغ، چندتا گل محمدی چیده بود، خوشبو و زیبا، عطرش را که شنیدم، یاد تو افتادم. دلم می خواد هزار و سیصد و شصت و شش شاخه پرگلش را تقدیمت کنم و هزار برابرش گل نرگس... اگرچه گل به پیش گل بردن خطاست اما حتما عطرش برات دلنشین و آرامش بخشه...


امروز رفتم کمی لوازم پنوماتیک - هیدرولیک خریدم و بعدش رفتیم کارخانه یکی از آشناها برای تست دستگاه، تا حدی جواب می داد اما هنوز جای کار داره، اگر طرحش را بتونم کامل کنم، برای پروژه ی ____ نیاز به خرید خارجیش نخواهد بود و مقدار زیادی صرفه جویی ارزی و البته سود بزرگی خواهد داشت و میشیم چهارمین سازنده اش توی دنیا. اگر امکانش بود، بخش سیالات را ازت کمک می گرفتم. خیلی دوست دارم در کار هم کنار هم باشیم، اگرچه اکنون هم در دلم با یاد شیرین تو آرامش دارم و زندگی را می گذرونم...


پی نوشت: راستی می خواستم چند وقت پیش بگم، عکس پروفایل گوگل پلاس، خیلی زیبا و برازنده بود. روم نشد غیر از لایک چیزی بنویسم... اما اینجا میگم که مثل همیشه آرام و مهربون و باوقار. غروب زیبایی بوده. زمان مناسبی را انتخاب کردی، چون انعکاس نور خورشید، کمتر چشم را می زنه. من هم یه عکس از شمال تابستون اضافه خواهم کرد. اگرچه که خودم فکر می کنم عکس هام چنگی به دل نمی زنه شاید با بودن تو اول از همه درون و بعد برونم زیبا بشه. بگذریم...

این همه که نوشتم، می خواستم بگم، در دلم جاودانه دوستت دارم.

بیست و نهمین روز بهار


 گل به یک خنده ی ناز

 به سر شوق و نیاز

 گفت با لبخندی

 همه دنیا عشق است

 عشق ها بارانند

 که به دلهای پریشان زمان می بارند

 خنده ها عطر صمیمی دل ما هستند

 که به اندیشه ی یک رویش گل در باغند

 و ضمیریست درون دل ما

 که به هر خنده امیدی دارد

 از سیاهی نگریز 

 که شب ظلمانی 

 باز هم صبح سپیدی دارد...


rose

میهمان دل



موج دریای نگاهت، گوهر درونت، قدم های دوستی، مونس ساحل دلم شده است...

وزن سکوت...


... آمدم بنویسم، هیچ نوشتنم نیامد و آنچه آمد را نخواستم بنویسم.

همین جا، زیر این سایه ی غروب آلود، می سپارم به سکوت پنجره، روزن عشق...

سرسبزی قدم هایت...


پرواز را دوست دارم، برای رسیدن به دوست؛ حتی اگر سنگم زنند، بال و پرم برچینند، اسیر قفس شوم؛ حتی اگر پرواز خیالم باشد، وقت سکوت سحر، وقت نیاز و خلوت و ملکوت، در خواب های شیرین شبانگاه، در روشنای مهتاب، در سینه پر جنب و جوش ابر بهار، در لابلای جمله های سپید سکوت...



این روزها که خبرها می رسد از نتیجه ی ماه ها تلاش، هرچه حاصل باشد، پشتکار تو تبریک دارد... بنده ی حقیری با دستان بسته و لبان فرودوخته، تحفه ای ندارد برای شاد کردن دلت جز آن که از صمیم قلب، دوستانه، عاشقانه برایت دعاها، آرزوها دارد...

دلت سرشار آرامش؛ روشنی ایمان چون همیشه میهمان قلبت؛ امید، چراغ روشن دیدگانت؛ آفتاب مهر گرمابخش جسم و جانت؛ شمیم گل های بهار بنده عطر نفس هایت باد...