خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

احوال روزگاران


مثل فیلم Inception بود؛ رویا اما عین واقعیت. داشتم با دو چرخه توی یه باغ می رفتم، از اون باغ های قدیمی با دیوار کاهگلی، با یه درب بزرگ چوبی دو لنگه، یه باغچه گلکاری شده، کنار مسیرش خلوت بود و ساده، انگار نم بارانی هم زده بود. زمین هنوز بوی نم می داد. رفتم بیرون باغ، یه جاده ی بی انتها بود توی یه دشت بی انتها و کوه های کوچکی در انتهای دشت. آفتاب آمده بود پایین و جاده خالی خالی بود. بعد من (به خیال خودم!) یادم اومد یه روزی با دوست رفته بودیم دوچرخه سواری توی یکی از همین جاده ها و چقدر لبخند و خنده و ذوق... بعد بیدار شدم و یادم اومد اصلا هیچ وقت نه دوچرخه سواری رفتیم و نه جاده ای بی انتها؛ تازه کلی هم توی خواب دلم گرفت و ... عجب روزگاریست.

این باران آخر که بارید، حسش را نداشتم حتی باران را نظاره کنم. از باران طراوت صبحش را چشیدم و زیبایی و بوی خاک خیس خورده باغچه را... بس که باران حس دلتنگی دارد.

رفتم اتفاقی سراغ گوشی قبلی، نگاه کردم به عکس های قدیم، چقدر دلم گرفت، خواستم بنشینم یک گوشه یک دل زار برای خودم اشک بریزم و حالم. اما نتیجه همیشه سکوتی است عمیق و بس.