خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

عطر دوست

امشب بوی باران می آید و با هر وزش نسیم در جانم تازه تر از پیش می شوی...

دیشب رفتند مسافرت و مانده ام اینجا با خواهری که قرار است درس بخواند... عیدی را گذاشتند زیر قرآن و رفتند، یک طرف برخی کارهای مانده، یک طرف ویژه نامه های سال روزنامه هایی که هوس خریدنم گرفت با این که می دانم انگیزه و حوصله ای برای خواندنش ندارم شاید هم به روشن ماندن چراغ مطبوعه ای لایق کمک کرده باشم... نمی دانم... شاید خریدن از بهر آن که نمی دانم اصلا چرا کار می کنم و پول برای چه جمع آوردن!؟ دو هفته پیش هم چهارصد و شصت هزار دادم یک هارد سرعت بالای جامد (SSD) برای لپ تاپ خریدم، سرعت باز کردن برنامه ها، بوت ویندوز و عملکرد خیلی بالا رفته، نرم افزار CATIA که لااقل 5-6 دقیقه زمان برای اجرا می خواست، 15 ثانیه ای اجرا می شود... شاید هم می خواستم تا زنده ام حداقل این سرعتی که این همه تعریفش را می کنند ببینم چیست... دوستم سوار شد، کولر را روشن کردم، پرسیدم که سردش نباشد ظاهرا برای او هم طراوت بخش بود! تعارفی کرد و بعد پرسید بنزین... گفتم برای چه می خواهیم؟ بگذار تا بسوزد... نسل جدید پردازنده های اینتل هم که برسد اگر زنده بودم لپ تاپ را تعویض می کنم... راستی کجا بودم؟ از کجا رسیدم به کجا! صحبت از بوی باران بود... رفتم به مادربزرگ ها سر زدم، این احتمالا تمام عید دیدنی امسالم بود و همینجا تمام شد. یکیشان برایم اسپند دود کرد، یک کیسه برنج داشت که پهن کرده بود خشک شود، برایش جمع کردم، هزارتا دعا هم خواند، آن یکی جوان تر است اما تقریبا زمین گیر، زیاد می نالد از سختی و دردهایش... هر دوشان گمان کنم از 80 گذشته اند... دخترعموها خانه مادر بزرگ بودند، همبازی دوران کودکی بودند... دختر عموی بزرگتر که پرستار است، صدایش شبیه صدای دلنشین دوست است البته نه به آن زلالی صدای دوست... عصر که لباس نو پوشیدم خودم را براندازی کردم، شبیه سفارش دوست، شلوار سورمه ای کمی براق خریده ام و پیراهن روشن، کفش مشکی، موها را هم بالا زده ام... یک شلوار مشکی و چند پیراهن دیگر هم دارم، می خواستم یک شلوار روشن هم بخرم که با کفش های قهوه ای پوستی هماهنگ شود که دیگر فرصت و حوصله اش نبود. خریدهایم کلا شد دو سه شبی که از کار بروم گشتی بزنم و لباسی انتخاب کنم و لابد با همان فلسفه کمی خرج کنم... جالب است فلسفه در اوج بی فلسفگی زندگی...

شام را مهمان برادرم بودیم، ماکارونی بود غذا و دو کودکش چقدر شیطنت می کنند، برای بزرگتر، عیدی کتاب نقاشی خریدم و یک ذره بین که کمی تفریح علمی هم بکند. گاه گداری که از کتاب فروشی بگذرم، برایش کتاب می خرم و این بار مقارن شد با عید و به نام عیدی...

دلم امشب با این آهنگ در کوچه خاطرات قدم می زند. قسمت اولش کمی شبیه برنامه راه شب است... یک زمانی، دوره راهنمایی عادت کرده بودم به شب بیداری تا ساعت 2 و 3 و بعد با رادیو به خواب رفتن و برنامه راه شب را می شنیدم که یک بخش داستان هم داشت به شکل نمایشنامه رادیویی و معمولا داستان های هفتگی جالب داشت. مدت های زیادی هم عادت به شیندن قصه شب داشتم، ساعت 10... که از شنبه تا چهارشنبه بود. پنجشنبه برنامه نداشت و جمعه یک داستان یک ساعتی بود به نام کیمیای خیال (اگر اشتباه نکنم). از داستان های قصه شب داستانی در یادم هست که یک نفر نامه ای داشت به زبان خارجی که به هر کس می داد برایش ترجمه کند، با اخم و قهر با او برخورد می کرد! و نهایتا تصمیم گرفت خودش با لغت نامه متن را ترجمه کند تا بفهمد موضوع نامه چیست و متاسفانه قسمت آخرش از دستم رفت  و نفهمیدم که عاقبت در ان نامه چه بود. از برنامه های کیمیای خیال زن و شوهری بودند که به ماه عسل می رفتند و در سرما به خانه ای رسیدند که در آن آلبوم عکسی بود و اتفاقات زندگیشان را که با دوربینشان ثبت کرده بودند دربرداشت، شروع کردند به ورق زدن و رسیدند به آنجا که فرزندشان می مرد و ...

باز زیاده گویی کردم و از یاد بردم که چه می خواستم بگویم، عیبی ندارد سرآغاز سخن با عشق است و پایان به عشق، لحظه ای چشمانم در خواب شد، با دوست در یک رستوران بودیم...

راستی این هم از این آهنگ آرام که ترکیبی است از پیانو و سه تار...

دانلود

پیامک...


سال در پایان است

نکند مهر تو با تقویم است

من ز تقویم دلت باخبرم

همه ماهش مهر است

همه روزش احساس

زنده باشی ای دوست

شادی ات افزون باد

در همین حوالی


مانده تا برف زمین آب شود.

مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر

ناتمام است درخت

زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد

و فروغ تر چشم حشرات

و طلوع سر غوک از افق درک حیات


مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید

در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد

و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف

تشنه زمزمه ام

مانده تا مرغ سر چینه هذیانی اسفند صدا بردارد

پس چه باید بکنیم

من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال

تشنه زمزمه ام

بهتر آن است که برخیزیم

رنگ را بردارم

روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم

لحظه های پایانی



در این ساعات پایانی سال، می اندیشم به سالی که گذشت...

باور نداشتم نوشتن این زاویه اینقدر به درازا بکشد با بیش از هزار نوشته در دو صفحه که البته بسیارگاه کم مایه بود...؛ نه آن که صبرم نباشد اما به خود نمی دیدم این اندازه نوشتن را، عکس، شعر و شرح احوال دل... نمی دانم چه شد، هنوز هم "در اندرون من خسته دل ندانم کیست /  که من خاموش و او اندر فغان است" و اوست که می نویسد و جسم و عقل من تنها بنده خدمتگذار آرزومندی که از او زیباترین احساس دنیا را وام دارم...

به یقین دریافته ام آنچه مطلوب است در زندگی مادی، از شغل و ثروت و مقام و ... همگی آسان تر از آنچه بتوان تصور نمود به دست می آید. حتی غم نان در این روزگار گران برایم چندان ثقیل نبوده است و هرگاه به صبر و توکل بر خدا قدم برداشته ام، درها پیش رویم گشاده شده است...؛ و تنها و تنهای تنها، یک آرزو بر دلم مانده است که دیریست بزرگترین آرزوی من است که تمام جانم بر آن گره خورده است. حتی اگر باقی عمرم را ستانند دقایقی برآورده شدنش را آرزو دارم که ... نگاه آسمانی، دستان پر مهر، قلب سرشار از صداقت و ایمان دوست... افسوس که همیشه در اینجای داستان زبان از وصف در می ماند و حق مطلب ادا نمی گردد و به باور مولانا می رسم که "هرچه گویم عشق را شرح و بیان، چون به عشق آیم خجل باشم از آن// گرچه تفسیر زبان روشنگر است، لیک عشق بی زبان روشن تر است// چون قلم اندر نوشتن می شتافت، چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت // عقل در شرحش چو خر در گل بخفت، شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت..."


در این لحظه ها

زیباترین آرزوها را

از جان و دل

از صمیم قلب

نثار وجود بی همتایت می کنم

آشفتگی ها


گاه خواب ها آنقدر آشفته اند که از خواب به بیداری باید پناه برد. و بیداری اش غمیست عمیق تر به وسعت تنهایی و درد. به سختی و تلخی فراق... شده از خواب برخیزید و احساس کنید در عالمی دیگر بوده اید؟ یا افسرده باشید بس که تنها بودید و زیر تیغ ترس گویا در گوشه ای از برزخ، تنها، آن وقت است که غم هوار می شود روی سرتان. آن وقت نمی دانید از زندگی به مرگ پناه برید یا مرگ امتداد همین کابوس هاست. شئده احساس کنید انگار سال ها کنار دوست بوده اید و همین دقایقی پیش شما را به تیغ غم از او بریده اند و در این تنهایی افکنده اند. حکایت تلخیست ...

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی...


ای دوست،

 روشن تر از آسمان

و زلال تر از باران

شاید اندوه من ترا باری گران شده است بر پریشانی های زندگی سخت این روزگار. جای دارد تا چشم ها را بشویم و با لبخند از خوشی بنویسم درآستانه این عید، از لبخند از شیرینی زمان ها. اگر بخواهم اندیشه ام لحظه ای با شادی همدم شود باید سفر کنم در خاطرات تو، در لحظه عید، باید بازگردم به رسم زیبای نوروز که "پیامبر مهر است" و دل ها را به رسم دوست داشتن رهنمون می گردد. باید از زبان تو سخن گویم. اما نمی دانم رشته سخن را بر کدامین شاخسار شادی گره زنم تا با نسیم بهار به رقص و شادی درآید و لبخندی بر لبانت بنشانم. افسوس که سرتاپای غم شده ام. باز هم سیل اشک سد غم را گسست...

خواستم از شادی بنویسم. بنویسم که برای دلت در سال جدید صبر و شادی آرزو دارم، مبادا که از تاخیر خوشی ها و دوام سختی ها بر دلت گزندی آید؛ همانا خداوند را پناه تو می بینم و بر نجابت و پاکی ات غبطه می خورم که تو را در خواب و بیدار در این جایگاه والا یافتم. جایگاه پسینت را بنگر که بهشتی است که آرزوهایت را خواهی یافت و بر چند روز برزخین دنیا غم بر دلت راه مده. عاقبت تو نیکوست اگر خود بخواهی، قدم اگر برداری خداوند برایت قدم ها برخواهد داشت. و (زبانم برده باد...) اگر سست قدم گردی، خدا هم تنها نظاره گر سرگردانی خواهد بود و سکان را به طوفان ها می سپارد. ایمان داشته باش که در تقدیرت نوشته شده است "هر آنچه خودش بخواهد" و این سنت جاوید خداوندیست.

برای جسمت سلامت و سرزندگی آرزو دارم؛ مبادا که گزندی از خار پرجفای زمانه بر تنت بنشیند. و "تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد..." مبادا که از غمی، اشک بر چشم آوری که ارزش هر قطره اش از دریای درّ و گوهر فزون تر است. اگرچه گاهی اشک آدم دل آدم را تسلی می بخشد و مرهمی می گردد بر زخم های درون... می دانم دریاهای بزرگی روحت را در جسم خاکی تاب گنجیدن نیست این است که زندگانی برایت رنگ سختی می گیرد.

و برای روحت آرامش و طراوت، آرزو دارم. مبادا که زخمی بر روحت بنشیند که روح را درمان درد بس مشکل است. هرگاه دلت گرفت و روحت در جسم نگنجید، یاد خدا باش همان گونه که من یاد تو ام و یاد خدا ام، حس آرامش بخشی است، خدا همینجاست در درون تو...

برای دستانت و عطر و لطافت گل های بهار را آرزو می کنم و برای چشمانت درخشش آیینه های بی ریا و پاک را. برای قدم هایت استواری و صلابت و ... خواستم بنویسم برای گیسوانت... دیدم زیاده گویی است از زبان بی هنرم. تنها می گویم زیبا و بی نقصی. اطمینان داشته باش شکوفه های بهاری حسرت زیبایی تو را می خورند، به زیبایی ظاهرت هیچ گاه شک مبر که گوشه ناچیزی از زیبایی جاوید درون توست.

باز منبر بیهوده رفتم و سخن به درازا کشیدم؛ گمان می کنم بعضی وقت ها که دیوانه ام! الله اعلم. یاد منبر رفتن ها بخیر، یادم نیست از کی فراموشم شد منبرهای کذایی!

آرزو می کنم. برای خانواده ات شادی، سلامتی و همدلی و مخصوصا برای مادر و پدر بزگوارت سلامت و طول عمر از خداوند مسالت دارم.

فقط یک کلام می ماند، ببخشای بر من که صحبت را به سخنی سقیل و سنگین می آلایم که خاطرت را رنجیده می کند... باور داشتم، "آن بالا که بودم فقط یک انتخاب" زیبا و دلنشین بود... هنوز هم خجالت می کشم که بگم، مبادا ناراحت شوی...


فالی گرفتم ...:


صلاح از ما چه می جویی که مستان را صلا گفتیم

به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم

در میخانه ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود

گرت باور بود ورنه، سخن این بود و ما گفتیم

من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده ام لیکن

بلایی کز حبیب آید، هزارش مرحبا گفتیم

اگر بر من نبخشایی، پشیمانی خوری آخر

به خاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم

جگر چون نافه ام خون گشت و کم زینم نمی باید

جزای آن که با زلف سخن از چین خطا گفتیم

...

آسمانی


تو از مشرق ایمان، عشق، محبت، تو از آسمان خسته، با قدم هایی به آرامش ابرهای سپید می آیی. در دستان مهربانت نشان دوستی و در چشمانت بشارت باران، باز نگاهت آسمان را به خاک تشنه پیوند خواهد زد...

دعای هر شب



هر شب، هر سحرگاه

این دل، سودای پر کشیدن سوی تو را دارد. دیریست این جان از بند تن رهیده، جز به رشته مهر تواش تعلقی با جسم ناتوان نیست. هر شب امید فردایش طلوعی است که نگاه پاک تو را به ارمغان آورد...


خلاصه ی یک روز


امروز سحر باز اتوماتیک بیدار شدم، قبل از ساعتی که موبایل را تنظیم کرده بودم! آمدم سراغ لپ تاپ و پسورد مودم را به پسورد شبانه تغییر دادم، به وبلاگ خود و دوستان را سری زدم، آنتی ویروس 2012 را عزل و نسخه 2013 را نصب کردم و زدم تا آپدیت بشه، یک دانلود نیمه کاره هم داشتم، گذاشتم هم زمان تا تمام شود. احتمالا پدر هم صبح ها اینترنت کار می کنه، دانلود را یک پارت بیشتر نذاشتم که پهنای باند را کامل نگیرید. رفتم وضو ساختم و نماز را که خوندم برگشتم، آنتی ویروس هنوز در حال آپدیت بود. سری به اینترنت زدم و گوگــل ریـدر و  وبلاگ ...

ساعت 7 مودم را به روزانه تغییر دادم و رفتم صبحانه مختصری خوردم و رفتم دفتر، شهرک خیلی خلوت بود، این هم از بازدهی کاری در سرزمین مان! چند مورد کاری کوچک را انجام دادم. رفتم یک نقشه پرینت گرفتم، به مسئول قراردادها سری زدم و صحبت کوتاهی داشتیم. بازگشتم دفتر. تماس گرفتم با مسئول الکترونیک و از دفتر بیرون اومدم. با یکی از همکاران صحبت کردم، پیشنهاد کاری برای نیروگاه داده بود که به این نتیجه رسیدیم شاید برای ما مناسب نباشه... ساعت 10:30 بود موقع رفتن، یکی از دفترهای تازه ورود که در جلسه ارائه تیم ما حضور داشت، در مورد دبی کار ما و نیاز کاری اش سوالاتی پرسید، یکی از دوستان هم تماس گرفت برای دیدار وعده ای گذاشتیم. رفتم سری به تراشکار زدم، همان طور که انتظار داشتم، هنوز تمام نکرذه بود، نقشه را بهش دادم، چدن نداشت، رفتم سراغ دوتا ریخته گری تا پیدا کردم، از داخل قراضه ها!!! الکترونیک کار تماس گرفته بود، پول نیاز داشت و خودپرداز هم خیلی شلوغ بود. هماهنگ کردم که با موبایل بانک برایش واریز کنند اما اون هم شلوغ بود، دیر به دستش رسید... ساعت 11:45 شد و راه افتادم سمت شهر، رفتم خیابان ... بورس لوازم آرایشی و بهداشتی هست، دنبال AfterShave نیوا بودم یک مدل خاص که معلوم شد دیگه نیست و یکی از فروشنده ها گفت که قبلا هم که بود اون هایی بود که دنبال مجموعه های اصلاح بود و فروشنده ها جدا می فروختند... یک مدل شبیه خریدم، خیلی وقت بود توی داروخانه ها دنبالش بودم و پیدا نمی شد. موقع رفتن، توی یه چهار راهی، یه خانم طوری پیچید توی چهار راه که ترافیک قفل شد!!! از خودگذشتگی کردم، دنده عقب گرفتم ولی بنده خدا ظاهرا باصطلاح دست فرمانش هم تعریفی نداشت و می ترسید رد بشه، کامل دنده عقب گرفتم و از چهار راه اومدم عقب!!! بعد که گره ترافیک باز شد، یه وانتی که به خاطر این کارم معطل شده بود، گفت "برو خر سوار شو!" و البته به سرعت دور شد در مسیر مخالف، خواستم برم دنبالش و جوابش را بدم اما بی خیال شدم، هر کسی به فراخور شعورش رفتار و صحبت نشون میده، کمی هم عجله هم داشتم...

بنزین کم داشتم، از یک مغازه دار آدرس پمپ بنزین پرسیدم، آدرسی داد که پیدا نکردم، کلی هم بنزین حروم کردم و راه و بیراهه رفتم و نهایتا هم از بنزین زدن منصرف شدم. ساعت 1:30 شده بود. هوا گرم بود و کولر را هم روشن، رفتم دنبال دوستم، با هرکسی تماس گرفتیم، جواب نداد یا بهانه داشت، خودمون دوتایی رفتیم. اون ناهار خورده بود، پیشنهاد داد بریم جایی من ناهار بخورم و اون یه سالادی چیزی... رفتیم یه جایی که بسته بود، نهایتا من از خیرش گذشتم و رفتیم یه سوپرمارکت همون نزدیک، به یه بستنی و آبمیوه قناعت کردیم، رفتیم کنار رودخانه ی خشکیده نشستیم بیشتر صحبت از کار رفت بیشتر هم از من سوال پرسید و جواب دادم... کمی قدم زدیم و هوا بادی شد و کمی هم باران بارید (شاید از نگاه دوست آسمانی ام که از دیده غایب است...) رفتیم کتاب فروشی، یک کتاب سیاسی تاریخی می خواست دوستم، با معرفی یکی از دوستانش و کتاب را ازش گرفتم که ببینم و یواشکی خریدمش و خواستم براش جمله ای اول کتاب بنویسم، فکر می کردم چه بنویسم که به یک کتاب سیاسی بخورد!؟ یادداشت اول کتاب نوشتن را هم از دوست آسمانی ام آموخته ام. رفتیم با ماشین هم تابی خوردیم و تا صفه رفتیم. برگشتن، بنزین تموم شد، یک ربعی پیاده رفتیم تا پمپ بنزین و یه چهارلیتری بنزین پر کردم و ماشن را راه انداختم، دوستم می خواست بره خونه که پشیمون شد، ساعت 5 سی و سه پل قرار داشت، رفتیم سید علیخان مسجد نماز خوندیم و رسوندمش سی و سه پل و برگشتم منزل... راستی چقدر دم عید مردم بد رانندگی می کنند، بی حوصله اند و دایم بوق می زنند... ساعت 5:30 بود به وبلاگ و اینترنت سری زدم، آهنگ زیبایی که امروز در کتابفروشی شنیده بودم را دانلود کردم، در وبلاگ هم به اشتراک گذاشتم. گفتم برم برای عید شیرینی و ... بخرم ولی کسی خونه نبود، گفتم شاید رفته باشند برای خرید. البته چهارشنبه میرن مسافرت و احتمالا خبر چندانی از دید و بازدید عید امسال نخواهد بود. دراز کشیدم و رفتم در رویای دوست آسمانی و نفهمیدم که کی از بیداری به خواب قدم گذاشتم...

ساعت 11:15 شب است و بیدار شدم، دارد دیر می شود، نماز خواندم؛ آمدم سراغ اینترنت و پیامی از دوست آسمانی بود، چه دل آرام و صبوری دارد، برایش در دل دعا می کنم. رفتم سراغ یخچال، همه خواب اند! چند لقمه ای می خورم، اشتها ندارم و غذای سرد هم اصلا از گلو پایین نمیره، غذا را می ذارم داخل یخچال، مسواک می زنم و برمی گردم سراغ لپ تاپ و مشغول نوشتن این پست میشم و از اولش که شروع به نوشتن کرده ام، همان آهنگ شیدایی در حال پخش است و مدام برمی گردد اول تکرار می شود و آنقدر گرم نوشتن ام که حواسم نیست. بغض دیرین راه بر نفس ها می بندد، اشک در چشمانم حلقه می زند، می خواهم بار دیگر نگاه آسمانی اش را ببینم، دلم برای صدای دلنشینش تنگ شده، آرزو دارم در پیش قدم هایش جان سپارم، چه قدر این سال ها در اندیشه اش، آرزویش بودم، هیچ گاه آن شب بی خواب تا سحر و اشک آلود، رویایش از یادم نمی رود؛ آن زمان چه اندازه آرزوی یک دم صحبتش در دلم موج میزد... و این سال حسرت و عشق بی انتها همدم آرزو گشته و اشک همدم دایم دل. می خواهم از دل فریاد برآورم چه اندازه دوستش دارم اما همه سکوت می شود و در این تاریکی شب از چشمم فرومیریزد... خجالت می کشم دوست این ها را بخواند، با این ادعای مرد بودنم... همان پسرک بی لیاقت و تنها... کافی است.