خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

روزی از همین روزها...

شاید تقصیر آسمان باشد یا آدمیان، نمی دانیم، پاییز دست در حلقه ی سرد زمستان گذاشته و نفس های بهار گاه به گاه میان سرمای زمستان پدیدار ... مسافر خسته میان هیاهوی هیچ سرگردان... روزی از همین روزها بود میان سرمای زمستان گرمای دل ها در هم آمیخته شد. آفتابی میان فرش پاییز، در دلتنگی شبی زمستانی تنها قدم می زد و  از فرسنگ ها دورتر "صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود" که بر دل  مسافر می نشست.

باغچه سال ها بود رنگ احساسی ندیده بود، آخرین بار دست باران میهمان غنچه سرخی از دل باغچه شد اما باران باز گل را به دستان ساکت باغچه سپرد و میان رویای آسمان ها ناپدید شد. نگاه باغچه سال هاست در انتظار باران خشک شده، مگر به مهربانی دست شب گاه گاه شبنمی دلش را تر کند... باغچه دیریست رنگ گل ها را از یاد برده، رویاهایش را بر باد گره زده، نگاه باغچه سال هاست سکوت را دم می زند...

مسافر می خواست از زبان باغچه بنویسد، از زبان طبیعت، از رویای شب هایش که گاه غم چندسال را یکجا می نشاند میان دلش؛ خواست بنویسد از خمار بیداری، ازسکوت خاک،  مسافر خسته بود از مسیری به نام زندگی، از سفر، از ... همه روز فرو می رفت میان همهمه ی کار شاید ... امشب هم باز کلمات فرو ریخت بر دایره ی فکرش، مسافر غروب ها همیشه خسته و آرام به سکوت به پایان می نگریست شاید یک روزی، یک جایی میان همین دلتنگی ها، میان یکی از همین  باران ها ...