خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

همه تقدیم تو باد


دو قدم مانده به رقصیدن برف

یک نفس مانده به سرما و به یخ


چشم در چشم زمستان دگر


تحفه ای یافت نکردم که کنم پیشکشت

یک سبد عاطفه دارم، همه تقدیم دلت


 پی نوشت: میوه دلخواه دوست:


شب چله


فرصتی برای اندیشیدن به عشق...

تا سحر

شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد...



در انتهای فصل رنگین خزان

اینقدر استطاعت هست که

میوه ای رنگین مهمان دیدگان دوست باشد

شادی هایت بی پایان

... از زبان لسان الغیب...

آن که چون غنچه لبش راز حقیقت بنهفت

ورق خاطر از این نکته محشا می کرد


*پی نوشت:

محشی: حاشیه نوشتن بر متن یا کتابی؛ بیت: اگرچه راز حقیقت عشق را در دلش نگه داشت و بر زبان جاری نکرد، بر صفحات دفتر خاطر ( ورق خاطر،اضافه تشبیهی) یعنی ضمیر و درون، دایم نکته و کلام عشق را (با قلم دل یا عشق) می نگاشت...

فالی آمد با مطلع، سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد...

شام بی فردا دل من...

...

چون باد صبا دربدرم

با عشق و جنون همسفرم

شمع شب بی سحرم

از خود نبود خبرم

رسوای زمانه منم

دیوانه منم

...

وای از این شیدا دل من

مست بی پروا دل من

سرمایه ی سودا دل من

رسوا دل من، شیدا دل من

ناله ی تنها دل من

شام بی فردا دل من

مجنون هر صحرا دل من

رسوا دل من، شیدا دل من

...

___________________

شکیلا / آلبوم آوا / رسوای زمانه


پی نوشت 1:

*شمع شب بی سحر: چون معمولا شمع از ابتدای شب تا سرگاهان روشن بوده و بعد خاموش می شده و در این فاصله در سوز و گداز و سوختن بوده، پس شمع شب بی سحر، آنقدر می سوزد و می گدازد تا چیزی از وجودش نماند که یاد آورنده همان شعر سعدی است "این بیابان و این راه بی نهایت" که مسیر عشق را می گوید...


*سرمایه سودا: سودا به معنی عشق است. مانند:

مرا گویی چه سر داری سر سودای او دارم
به خاک پای او که امید خاک پای او دارم


آنکه عمری شد که تا بیمارم از سودای او

گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت 


سرمایه سودا دل من، یعنی دل من یکسره بر سر عشق دوست رفته و سرمایه عشق شده و چیزی از آن نمانده


شام بی فردا: شبی که از پس آن فردایی نخواهد بود، یعنی این روزگار سیاه و غم عشق پایانی ندارد و درخشش امید و طلوع صبح روشنی به انتظارش نیست


 _________________

پی نوشت2 : از این معنی سازی های ادبی (و بی حاصل) گذشته، نمی دانم چرا این شعر با صدای شکیلا اشک می ستاند...

می نگرد جانب بالا دلم...


شد ز غمت خانه‌ی سودا دلم           در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب گوهر گویای عشق              موج زند، موج، چو دریا دلم
از دل تو در دل من نکته‌هاست          آه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی               وای دلم وای دلم وا دلم

...

_________________________________

مولانا / همایون شجریان / نسیم وصل / خانه سودا


بیت محذوف در تصنیف:

فرش غمش گشتم و آخر ز بخت        رفت بر این سقف مصفا دلم

غزل دوست


گاه مثل غزلی تازه که ناگاه بیـــــــــاید
یک نفر کاش که با خستگی ام راه بیاید...

چگونه بسنده توان نمود...

به دیدن دوست در رویایی مه آلود، در شبی مهتابی، میان سکوت آسمان، نورافشانی ستارگان...

در میانه این جاده نمناک شاید باز، بتوان دوست را دید، اشک از چشمان پاکش سترد، امید را با یک گل لبخند در دل مهربانش نشاند...

دمت گرم و سرت خوش باد


سلام ات را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را 

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
 به اکراه آورد دست از بغل بیرون
 که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
 چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
 مسیحای جوانمرد من !...
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
 منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم

...