خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون ...

تو این غروب آروم و کمی دلگیر، نمی دونم از کجای زندگی باید بنویسم، اگر آواز عشق را حبس کنیم، از زبان کدامین نماد بنویسیم... غروب ها یاد دوست است که می گفت چقدر غروب ها آمیخته به دلتنگی هست، و  احساس کردم همین نزدیک نزدیک بود و باران دلتنگیش بر دلم نشست... دیر زمانیست نمی دانم غروب های سرزمینش چگونه است...

در این روزهای ابری آرزو دارم باران را شوق آیینه نگاهش باد و نگاهش را بارانی مباد جز به طراوت شادی ...

-

دیشب صدای ساز و آواز بود و جشن عروسی در همسایگی نزدیک و آزارش، حال حزینش ماند برای من... دیشب اما خواب دیدم ، باز هم از همان خواب های تو در تو، سه خواب دیدم با سه اتفاق عجیب؛ و نشسته بودم برای دوست می نوشتم و او هم آنقدر نزدیک گویی روبرویم نشسته بود و نگاه می کرد و فکرم را می شنید! سحرگاهان، اما رشته ی خواب و دل را برید و رویای دوست را ربود، دلتنگی اش ماند ...


روزنوشت

آفتاب نازکی با سایه ی درخت های پراکنده مخلوط می شد و به آرامی روی صورت می نشست؛ نسیم آرومی می وزید و گرمای خورشید را دلپذیر می کرد. فضای غم بود، بیشتر سکوت بود و تلاشی در اون میان؛ خیلی از آدم ها هم شاید حساب سال های عمر را می کردند که تا کی فرصتی هست! خودم از این صحنه یاد "شرق اندوه" افتادم اگرچه غروب بود و معمولا غرب و غروب اندوه بیشتری داره تا طلوع...

فکر می کردم به این که اگر من اون میون بودم چی می شد؟ حس خاصی نداره، جز این که یادم اومد که من هم بر لب همین راه مدت ها می رفتم و هنوز هم گاهی میرم و دلتنگ خط پایان میشم. ولی هیچ وقت دلم نمی خواست کسی بخواد برام غصه بخوره، چه بپذیریم اون طرف خبری باشه یا نه، غصه و اندوه این طرفی ها بیشتر برای خودشون هست و دلتنگی هاشون و دلبستگی هاشون. خوراک موجودات شدن را ترجیح می دادم، هنوز هم به نظرم گزینه ی بهتری هست، بالای یک کوه بلند، جایی که کسی جز خدا حداقل تا چند صد سال هم نفهمه؛ یادم نیست کجا خوندم یا شنیدم فیل ها در پایان زندگیشون میرن یه جای دور و دور از همه بدرود می گن به زندگی؛ این هم رسم خوبی هست. پریشب ها هم خواب دیدم باز هم پرواز بود و از یه جایی مثل یک کوه بلند سردرآوردم. نمی دونم چرا تقریبا همیشه این خواب ها حکایت در سفر بودن هست و نرسیدن و سختی و ... گاهی هم توی این خواب ها یه چهره آشنا از یه جای غریب پیدا میشه و ناگاه پر می کشه و باز جریان ناتمام این خواب ها ادامه داره...

شاید نباید زیاد به فلسفه ی این اتفاقات فکر کرد، فقط رها شد میون این امواج، نگاه را سپرد به آسمون و "بگذاریم که احساس هوایی بخورد..." اما هنوز آواز حقیقتی هست که صداش دل آدم را رها نمی کنه؛ هنوز نمی ذاره چشم ها را بست و مسیر همه ی ماهی ها را شنا کرد. نمیگذاره به فلسفه ی حیات گیر نداد و نمیگذاره "عشق را فروگذاشت"، بعضی وقت ها دل آدم اونقدر تنگ و ملول میشه که نمی دونه چی می تونه نجاتش بده؟ خیلی وقت ها ریشه این غم همونی هست که دکتر سروش میگه ...


روزنوشت ...


چند وقت پیش یادداشتی می خواندم از یک وبلاگ نویس با عنوان "دو سوم جبر یک، یک سوم اختیار" و نوشته بود که چگونه آن یک سوم زندگی را که می خوابد، رویاهای مورد علاقه اش را می بیند و چینش زندگی را در دست می گیرد و چگونه آن را به فرزندش می آموزد، چه هنر خوبی دارد، و من به سختی توانسته ام گاهی تغییری در رویاها دهم و جبر آن یک سوم بیشتر از دوسوم دیگر است آمیخته به انواع تراژدی ها...


بعضی وقت ها بی اندازه دل آدم می گیرد؛ آنقدر که در خاطرش نمی گنجد شاید لحظه ی خوشی وجود داشته باشد. فلسفه ی زندگی را در خاطر مرور کردن از این هم غمبارتر است. زندگی مثل چراغی است آویخته بر پشت یک گاری لرزان، می سوزد و نور کوچکش در تاریکی محو و بی اثر می شود؛ گاه گمان می کند هدفش سوختن است و روشنایی بخشیدن اما انتهای همه ی این ها سر از پوچی در می آورد؛ کسی نمی گوید که این نمایش خیمه شب بازی برای چه برپا شده و بازیگرانش چرا این اندازه در تکافو... بی خود نیست اهل فلسفه عموما حال خوبی ندارند و فیلسوف انسانی است مشوش ... شاید تنها هدف های کوچکی چون یک دوست بی بدیل بتواند رنگ روشنی بر این آسمان تار بنشاند یا رقمی از محبت بر این طومار بی انتها بنگارد تا دلخوشی باشد ... و یاد شعر خیام افتادم "می خور که ز دل کسرت و قلت ببرد..." اما بساط خماری اش را چه می توان کرد...


تازگی ها دقت کرده ام ... شخصی سخن از یک تراژدی سخت می گوید و من تنها به سکوت می نگرم، حتی احساس چندانی ندارم که آوار شدن دنیا روی سر همه انسان ها چه حالی می تواند داشته باشد؛ یا آن که از زحمت و هنری که در کارش گذاشته بود تا قطعه ی بی مانندی بسازد و بی ربط نمی گفت اما من خالی از احساس تنها توانستم بعد مدت ها یک بار تشکر کنم از زحمت هایش. می گوید و تعریف می کند و سخن می راند، تنها نگاهی می کنم و سکوت؛ نه تایید، نه رد، نه اظهار فضل! همه چیز در درون می جوشد، می چرخد و خاموش می شود... حالی غریب است...


صحبت از قیمت ها بود و دلار و ... یادم آمد از نموداری که سالنامه اعتماد و دنیای اقتصاد در مقاله های تحلیلی از اقتصاد داشتند، با در نظر گرفتن سال 81 اکنون باید قیمت دلار حداقل 5000 تومان باشد، یعنی الان هم چندان گران نیست، دستمزدها پایین نگه داشته شده... لاجرم بحث بی حاصلی است. ولیکن این بند از بندهای بالا حجم هذیان کمتری داشت...


و...

باقی حذف شد//


از نگاه یهار ...

یک شب میان تنهایی باغ و شکوفه های گیلاس...


دفتر شعر ...


...

روز چون گل می شکوفد بر فراز کوه

عصر پرپر می شود این نوشکفته

                              در سکوت دشت

روزها  این گونه پرپر گشت

لحظه های بی شکیب عمر

چون پرستوهای بی آرام در پرواز

رهروان را چشمِ حسرت، باز...


اینک اینجا شعر و ساز و باده آماده است

من که جام هستی ام از اشک لبریز است

                                                      می پرسم:

در پناه باده باید رنج دوران را ز خاطر برد؟

     با فریب شعر باید زندگی را رنگ دیگر داد؟

           در نوای ساز باید ناله های روح را گم کرد؟


ناله ی من می تراود از در و دیوار

آسمان - اما سراپا گوش و خاموش است!


همزبانی نیست تا گویم به زاری

                                               ای دریغ

دیگرم مستی نمی بخشد شراب،

      جام من خالی شده است از شعر ناب

                          ساز من فریادهای بی جواب


نرم نرم از راه دور

روز، چون گل می شکوفد بر فراز کوه

روشنایی می رود در اسمان بالا

ساغر ذرات هستی از شراب نور سرشار است

                                                      اما من

همچنان در ظلمت شب های بی مهتاب

             همچنان پژمرده بر پهنای این مرداب

                      همچنان لبریز از اندوه می پرسم:


جام اگر بشکست؟

    ساز اگر بگسست؟

شعر اگر دیگر به دل ننشست؟ ...


_______________________

فریدون مشیری/ گزیده ی شعر معاصر ایران / به کوشش احسان علیزاده

هرچند به روزگار در می نگرم ...

آلبوم مشترک همایون شجریان و تهومرس (طهومرث؟) پورناظری به نام "نه فرشته ام نه شیطان"؛


در برگ های آلبوم صفحه ای است با این سخن به خط همایون شجریان:

"از هر طرف که در خود می نگرم

                                            تو آغاز می شوی"


با سروده هایی از مولانا جلال الدین، سیمین بهبهانی ، محمدرضا شفیعی کدکنی، حسین منزوی ...


لینک 1 (با رعایت حقوق مولف و خرید)

لینک 2 (رایگان)


پی نوشت:

یک روز ...

 گل بود و آسمان و باران و ...



The Secret life of Walter Mitty


When you think about, wish, dream that...Y
When you take a real step toward...Y
When every moment takes a decade to come, lasts as a glimps, and stays forever...Y

To see the world, Things dangerous to come to
To see behind walls, to draw closer
to find each other, and to feel
That's the purpose of LIFE

زندگی ...

برگ، قصه ای داشت از زمین، زندگی، صبح دل انگیز بهار، فرصت کوچک عشق...


زندگی شاید، لبخند حیات است به چشمِ تر صبح


زندگی شاید، رویای مه آلود یک آشنا در افق های خیال


زندگی شاید، سایه ی روشن یک ابر بهار زیر مهتاب تمام


زندگی شاید، جام حیران حیات است، میان تن خاک


زندگی شاید...

هیچ...

...