خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

دریا دریا ...

امروز پلاس را اتفاقی زدم بدون فیـ.لتـ.رشـ.کن، باز شد. چه آسان و پرسرعت بود، نمی دانم آی پی اش تغییر کرده یا واقعا قرار هست دیگر آزاد باشه. این عکس را دیدم؛ دریاچه ایست در ترکیه، چه اندازه رویایی و زیبا بود...

یاد این شعر قیصر امین پور افتادم، با صدای علیرضا افتخاری هم اجرا شده...

پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید؟

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید...*




عکس: نشنال جئوگرافیک 

* شعر از شیخ بهایی

هیاهوی هیچ ...

وارد مترو که شدیم، خلوت بود، هنوز صندلی های خالی بود توی سایر واگن ها، تا حالا سوار نشده بودم. فقط فیلمش را دیده بودم! خنک بود و نرم و روان. ترجیح دادم بایستم و همسفر تکیه داد به دربی که قرار نبود باز بشه و تا آخر سفر هم بسته بود با علایم و نشانه هایی که عاجزانه درخواست می کرد از تکیه دادن به این درب خودداری کنید... ایستگاه خلوت بود و متر خلوت تر، کم کم که جلو رفت، ایستگاه به ایستگاه شلوغ تر شد، کم کم سر و کله ی دست فروش ها هم پیدا شد با اجناسی با قیمت هایی به شکلی باور نکردنی کم و احتمالا کیفیتی به همان نسبت. کم کم آنقدر شلوغ شد که جای سوزن انداختن نبود... ایستگاه دوم شلوغتر بود. پله ی برقی با تمام ظرفیت در تکاپو بود. دلم خواست روی پله های بی جان راه برم پله ها را یک در میان طی کردم، دلم هوای کوه داشت و شبیه سازی بدی نبود...! جز من یک نفر دیگر بود و باقی همه سوار پله ی برقی بودند... از کاشان که گذشتیم، اتوبان خلوت خلوت بود آنقدر که دل آدم گم می شد میان قربت بیابان و فرورفتن خورشید در دامان افق. تازگی ها دل بیشتر به کویر خو کرده تا جنگل انبوه ابری (با رازهایی نهفته در دل یک هوای مه آلود). کویر هم دل تره شاید... سفر همیشه حال غریبی داره، به هرکجا که باشه ... ندایی زمزمه ی بی صدایی سر میده و خط نگاهی که به بی نهایت می پیونده...


پی نوشت: تازگی فیلم عشق بی پایان (Endless Love) را دیدم با داستانی که لمس می شد و آدم ها و حوادثی که سخت دل را می فشرد...

آهنگ نوشت ...

این آهنگ را چند وقت پیش جایی شنیدم و امشب یادم آمد، از شکیلا...

شعر دلنشینی داره و با احساسی عمیق، حیف که کوتاه بود و زود تمام شد...


این همه...

   دیگر کسی ما را نگاه نمی کند، حتی

و به این همه سکوت مدفون

این همه حرف های خاموش

این همه رازهای اکنون عریان

    دیگر کسی گوش نمی کند، حتی

این زندگی که امروز

با چرخ های پرشتابش

   در متن روشنای روز

سراسیمه می دود،

برای فتح کدام حکایت شنیدنی

                 که ما نخوانده ایم

این گونه تعجیل می کند؟


________________________________

پرسه در حوالی زندگی / مصطفی مستور / عکس: علی سراج همدانی

بی کلام

پرده اول: صبح بیدار می شوم، سپیده سر زده و طلوع آفتاب نزدیک است. بر می خیزم و ... فکر همیشگی می پیچد در سرسرای ذهن و با نوای صبح گنجشک ها در می آمیزد به خاطره ای...

پرده دوم: کسی نیست، هوس نان سنگک می کنم. لباس می پوشم و می روم اول سراغ خودپرداز، جاده ها به غایت خلوت است و شهر ساکت. بعد نانوایی، مرد نانوا نشسته روی سکوی پیاده رو و پسرش نان ها را روی میز می چیند. روز جمعه زودتر پخت را تمام کرده. نان را که می گیرم، همانجا یک تکه اش را مهمان می شوم و تا رسیدن به خانه فرمان را رها می کنم برای لقمه ی دوم، که بی خیال می شوم. عطر نان داغ با خاطره ای و شعری گره می خورد...

پرده سوم: معمولا یک پای روزهای تعطیل، صبح زود سرزدن به پلاس است. می رسم به پستی با این مضمون که "آدم ها غم هایشان را فراموش نمی کنند، تنها جذبش می کنند بر دلشان، فرو می دهند و با بودنش زندگی می گذرد..."

پرده آخر: سکوت.


شعری که می گذرد...

من نخل بودم، قرار بود خم نشوم

جز با تو و خنده هات همدم نشوم...



حس آشنا...

یک جاده غریب بود و آدم های آشنا و غریب. پشت یک تپه ی خاکی کوچک کیف کوچکی بود؛ نشست و بازش کرد. پر بود از خاطرات نزدیک. خم شد روی خاک، زمزمه ی این آهنک در هوا پیچید، نشست روی دلش...