خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

پشت هیچستان...

چند روزی که گذشت، آه از آن روزی که باران بارید و من حتی نتوانستم به تماشای باران بروم مگر از پشت پنجره ی صبح... امروز به درخواست دوستی مقدمه پایان نامه را فرستادم؛ البته بعد از چندین و چند امروز و فردا تا بالاخره فرصتی شد جستم و فرستادم؛ و یادم آمد از قضا از همان جلسه ی دفاع و گلی در گوشه ی کلاس...، چه خاطر خوشی و چه اندازه دلم آرام و طوفانی شد. حتی نشد فرصت یک تشکر به جا و از ته دل از لطفش و چه اندازه قوت قلب بود در آن روز...

زندگی هم کتاب خاطره ای شده، یا برگ تاریخی، نمی دانم؛ صفحه هایش گاه به گاه بسیار عطر و بوی روزهای پیشین می دهد. و من در این دفتر بی پایان از روزهای دلم می نویسم. شاید سطر به سطرش را روزی نسیم به سراپرده نگاه دوست برساند...


به سراغ من اگر می‌آیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگ‌های هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.
روی شن‌ها هم، نقش‌های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می آید.
آدم این‌جا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.

به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.

شرق اندوه

یاد اون صحبت پسر بزرگه افتادم تو سریال مادر علی حاتمی، می گفت "آفتاب لب بوم که خورشید صلات ظهر نمیشه..." بعد گفتم شاید همین شرح حال منه و آنچه هستم؛ شاید روزی از روزها هم آفتابم پشت یکی از همین بام ها در سکوت غروب کند. یک وقت هایی فقط خدا هست در اوج تنهایی و سکوت و دوست یادیست، آه چه زود گذشت به همین زودی پنج سال گذشت خاطری که پشت زمان ها مانده است در دل... دفتر شعر سهراب را باز می کنم، شرق اندوه و شعر نیایش احوالم را خوش می آید:

...

آیینه شدیم ، ترسیدیم از هر نقش‌.

خود را در ما بفکن‌.
باشد که فرا گیرد هستی ما را ،

و دگر نقشی ننشیند در ما.
هر سو مرز، هر سو نام‌.
رشته کن از بی شکلی ، گذران از مروارید زمان و مکان
باشد که به هم پیوندد همه چیز ، باشد که

نماند مرز، که نماند نام‌.
ای دور از دست ! پر تنهایی خسته است‌.
گه گاه ، شوری بوزان
باشد که شیار پریدین در تو شود خاموش‌