خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

باز غروب بی تو


قلم از هیبت این بغض غریب


                       خط خطی می کند این دفتر را


  آرزو در نفس بی تابم       

                به خودش می خندد

                         و همه خالی دفتر گویی

                                    عطش خاطره دارد بر جان...

در سفر

"روز دهم مه 1940 موتورسیکلت عموی بزرگم را دزدیدیم و مدتی سواری کردیم. از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم و انجیر و انار می دزدیدیم. چه کیفی داشت؛ شب ها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم. تاریکی و اضطراب را میان مشت های خود می فشردیم. تمرین خوبی بود. هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا می شود.

خانه ی ما همسایه ی صحرا بود. تمام رویاهایم به بیابان راه داشت. پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آن ها به شکار می رفتم...

اولین پرنده ای که زدم، یک سبزقبا بود. هرگز شکار خشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا می کشید و هوای صبح را میان فکرهایم می نشاند. در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بی پرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم.

اگر یک روز طلوع و غروب را نمی دیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت.

من سال ها نماز خوانده ام. بزرگ ترها می خواندند، من هم می خواندم. در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند. روزی در مسجد بسته بود. بقال سر گذر گفت: «نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند تر به خدا نزدیک تر باشید.»

مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سال ها مذهبی ماندم، بی آن که خدایی داشته باشم...

تابستان ها به کوهپایه می رفتیم. با اسب و قاطر و الاغ سفر می کردیم. در یک سفر راه میان کاشان و قریه ی برزُک را با پالکی پیمودیم. در گوشه باغ ما یک طویله بود. چارپا نگه می داشتیم. پدربزرگ من یک مادیان سپید داشت. تند و سرکش بود و مرا می ترساند.

من از خیلی چیزها می ترسیدم: از مادیان سپید پدربزرگ، از مدیر مدرسه، از نزدیک شدن وقت نماز، از قیافه ی عبوس شنبه..."


___________________________________

هنوز در سفرم / به کوشش پریدخت سپهری


پی نوشت: شیطنت های سهراب جالب بود، خاطراتی هم باز آمد. جرات و جسارت دزدی نداشتم اما یک بار با دخترِ دخترخاله ام رفتم باغی که در مزارع نزدیک خانه شان بود و زردآلو خوردیم البته به فتوای ایشان روی زمین ریخته ها اشکالی نداشت و دزدی محسوب نمی شد. خربزه نمی کاشتیم ولی هندوانه داشتیم چند سالی، در حد مصرف شخصی. کوچک بود اما خوشمزه و شیرین. ولی گوجه و خیار همیشه بود. و این میوه ها به صورت جوی و پشته کاشه می شود. اگر فرصت فراغتی از کار دست می داد، خیار و گوجه می چیدیم و بین بوته های جارو، نمک پنهان کرده بودند، بر می داشتیم و همانجا سینه جوی و در سایه جاروها لم می دادیم و ضیافت ساده ای بود. گوشه ی دنج و خنکی بود...

پدرم اسلحه و مجوز دارد اما هیچوقت برای شکار استفاده نکرده. یک زمانی برای دور کردن یا کشتن سگ های ولگرد استفاده می کرد که آن هم با مخالفت مادر، رها شد و الان مدت هاست خاک می خورد! در دستم گرفته ام اما هیچ وقت گلوله ای شلیک نکردم. اهل شکار و این ها هم نیستم. زنده ی پرنده ها و حیوانات زیباتر از مرده و کباب و در قفسشان است...

با همه سختی کار در زمین و مزرعه، زیبایی دیدن طلوع و هوای خنک صبح کم نیست. اگرچه گرمای ظهر و تیغ آفتاب و سرتاپای خیس عرق هم خود حکایتیست آنقدر که فرصت رویا نمی گذاشت، حتی از فرط خستگی، خواب ها هم خالی از رویا بود و سنگین...

آب روان و نسیمی که میان آن همه گرما گاهی از لطف می وزید،  دیدن گیاهانی که قد بر می کشند و دشتی که یکسره سبز است، درختانی که پر از میوه اند و در انتظار دستی برای چیدن، زیباتر از بلوک های سیمانی برج هاست. اگرچه هرکدام زیبایی خود را دارند.

در دبستان فراش مدرسه دانش آموزها را برای نماز به صف می کرد. اجبارا باید در روزهایی که نوبت ظهر بودیم، یک ربع زودتر و با وضو می آمدیم برای نماز ظهر. بعد فراش میان صف ها را می رفت کسانی که تکان می خوردند یا درست نماز نمی خواندن، با زنجیر کوچک سرکلیدی، نوازش می کرد... در راهنمایی، نماز اجباری نبود اما یک روز که از آموزش و پرورش آمده بودند بازدید، همه را مجبور به نماز خواندن کردند  و تا ته سالن نمازخانه پر شد. آری ما سال ها مذهبی عادت داده شده بودیم بی آن که خدا را بشناسیم. ترس از آتش بود و طمع بهشت، حکایت تاسف برانگیزیست... پنجشنبه ها برای  همه شیرین است و شنبه ها عبوس، حتی اگر شاگرد اول هم باشی...

اتفاقا دیدم از قریه ی "برزک" گفته. یادت هست آن روزها؟ پایین دره، درخت گردو؛ بالای کوه، ساختمان سنگی... گفته ام پیش تر که خواب از چشمم ربوده گشت و تو را چگونه آرزو داشتم... و این روزها که از آرزو گذشته ای و در دلم در خواب و بیداری حاودانه حضور داری...


صبح ها



صبح ها

وقتی آفتاب در می آید

متولد بشویم

روی احساس فضا

رنگ

صدا

پنجره

گل

نم بزنیم...

خلوت حضور



چنین آسمانی، چنین سکوتی، چنین خلوتی و نسیمی به نرمی گلبرگ های دوستی

دلم می خواهد

و حضور تو را...

شفق


از کجا بنویسم؟ شاید باید گوش کنم به صداهای اطرافم. اول از همه صدای فن خنک کننده زیر لپ تاپ هست؛ خاموشش می کنم و الان صدای کار کردن یه موتور آبکشی دیزل میاد. صداش دوره اما این صدا به گوشم آشناست و خودش را می نشونه وسط همه ی سکوت های اطراف. یه صدای بچه هم میاد، نمی دونم گریه است یا ذوق و جیغ ناشی از آن و الان صدای هواپیمایی که از بالای سرم گذشت. چند سالی هست که گویا مسیر هواپیماها عوض شده و زیاد صدای هواپیما می شنوم...

خواب توی چشمام موج می زنه. امروز غروب دیگه واقعا خسته شدم، اذان را که گفت، رها کردم اومدم خونه. فردا می رم سراغ بقیه اش. نیت کردم یه ساعت زودتر بیدار بشم و ساعت 5 کار را شروع کنم تا به جلسه هم برسم. خیلی وقت ها دلم می خواد نخوابم و شب را بیدار باشم اما نمیشه، از یه جایی دیگه نشسته چشمام بسته می شه. زندگی بی خاصیتی هست. برو، بیا، بخور، بخواب و هر روز این قصه ی نافرجام هستی در حال تکراره و من خسته تز از همیشه. شاید هم خواب حداقل خاصیتش، دیدن دوست هست از نزدیک. اگرچه بعدش بیداریش سخت و دل سوزاننده است...


only teardrops


How many times can we win and lose?
How many times can we break the rules between us?
Only teardrops

How many times do we have to fight?
How many times till we get it right between us?
Only teardrops


__________________

Emile de Forest / Eurovision song contest 2013

حضور غایب

آنان که ز ما دور ولی در دل و جانند

                                         بسیار گرامی تر از آنند که دانند...