خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

افسون


از رنگ بریدیم و ز دیدار گذشتیم

با چشم فروبسته ز گلزار گذشتیم


در باغ جهان پا نگرفتیم چنان سرو

چون سایه سبک از سر دیوار گذشتیم


در راه سبک سیر نه پستی و بلندست

ابریم و از این دامنه هموار گذشتیم


پندار برانگیخته صد نقش فسون رنگ

این پرده دریدیم و ز پندار گذشتیم


دیدیم غباری چو بر آن ابر، جامه فکندیم

از جاده دنیا چه سبکبار گذشتیم


خفتیم و شذیم از گذز خواب خبردار

از رهگذر خواب چه بیدار گذشتیم


از آمدن و رفتن ما کس نشد آگاه

از رهرو این خانه پریوار گذشتیم


_________________________

شعر از سهراب سپهری

که به میخانه دوش مست و خراب...

و میان زمزمه ی نرم و زلال آب، یاد از کوهساران آمد و دوستی که آمد و دوستی که خاطر کوه رفتنش در دل ماند و تنها بخت رفتنش آن روز که می شد، از ترس نگاهی ناآشنا، بر دفتر ناکامی ایام فروماند...

چه اندازه آب را، باران را، آسمان ابری دلتنگ را دوست دارم...

و چه اندازه گم شده ام از پدیده ای به نام زندگی، میان انبوهی فرمول، دستگاه، پول ... چه حاصلی در دل می شکفد از این دور بی هدف، بی عشق؟ امشب یاد این شعر سهراب افتادم، اوج کلمات را، فوران اندیشه شعر را دوست دارم:

...

من با تاب ، من با تب

خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.
من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را می شنوم.
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد.
و صدای، سرفه روشنی از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه کبوترها،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق.
و صدای باران را، روی پلک تر عشق...

رویایی اما واقعی...


تصویر واقعی است از یک دهکده کوچک در کنار رودخانه، مه گرفته...

عکس از نشنال جئوگرافیک / کشور مجارستان

آرزو...

... و من فکر کردم چه آرزویی می توانم داشته باشم وقتی که گفت آرزویی باید، حتی به اندازه افتادن برگی از درخت دلم نخواست از زندگی، مگر، از برای آن که هنوز در رویاها قدم برمیدارد و شاید جایی زیر این آسمان آبی چشم در غروبی دوخته... مباد دلش از خستگی خورشید رنگ اندوه و ملال گیرد؛ باد که بوستان خیالش  از طلوع شیرین ترین خاطرات سرسبز گردد. مباد که آسمان خاطرش از غبار جور زمانه رنگ بی رنگی پذیرد. و یاد آوردم "زندگی پر و بالی دارد با وسعت مرگ / پرشی دارد اندازه عشق..." باشد که روزی در جهانی دور یا نزدیک ذره ای باشم از خاک پیش گلبرگ قدم هایش...

از بامدادان...


- و همان شب در رویایی نزدیک، روایت غریبی می شنید از دلی بارانی... که بامدادان زنگ باران خواب و بیداری را در هم آمیخت...

- گل رز باغچه زمستان هم دل از عاشقی برنکنده است، زیر باران جلوه اش دو چندان شده ...

- امشب سالی برای خاک تازه تر شد و یک قدم نزدیک تر شد تا پایان، میان هیاهو و یک آهنگ بود، دلش گرفت در سکوت حرف های درون ...

حکایت...

تو ! ای که این نبشته می‌خوانی به هوش؛ که روزگار با هیچ مرد بد نکرد؛ و بنگر که مردمان با روزگار چه بد کرده‌اند. من مردی بودم ـ نامم گُم از جهان ـ که پدر مرا کارِ دانش فرمود؛ و گفت این سودِ مردم است. و من چون گاوی بارکش که هزاران پوستْ نبشته از چرمِ همگِنان را در ارّابه‌ای می‌کشد و از آنها چیزی نمی‌داند، ندانسته بودم که سودِ کس نیست مگر زیانِ کسی! مرا یاد از آن روز است که زمین از کشته‌های دیوان پُر بود، و دُهُل‌های آشوبشان از بانگ و غوغا افتاد. از این پیروزی همه شاد شدند و من نه! من از فراز، در کشته‌ها نگریستم. پس به سکنجی شدم و در به روی خود بستم و به سالها این جام پرداختم، از بهرِ نیکیِ آن. و اگر روزی مرا داوری کنند که این جام سود است یا زیان، مرا بر خویشتن دشنام خواهد بود یا دریغ؛ آفرین یا نفرین؟ اگر در آینه‌ی دانشِ من، به سودِ کسی دیگری را زیان کنند...

____________________________________-

کارنامه ی بندار بیدخش / بهرام بیضایی

این فصل را با من بخوان باقی فسانه است...


صدای نفس های پاییز، چه زود فرونشست، کسی نگفت چرا این شب های دراز خشک و بی باران است و چرا آسمان این روزها عبوس است؛ با این همه... زمستان فصل لطیفی است، با خاطرات قرمز، سبز، لرزش برگ های دل های همیشه بهار با نسیم...


پی نوشت: عنوان، برگرفته از شعر محمدعلی معلم دامغانی با مطلع

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است

این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است...