خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

بی گمان...

...ناتانائیل من زندگی دردآلود را از دل آسودگی بیشتر دوست می دارم. آسایشی دیگر جز خواب مرگ، آرزو نمی کنم. می ترسم که هر هوس و هر شوری که در زندگی سیراب نکرده ام، ماندگار شود و عذابم دهد. امیدورام پس از آن که در این جهان آن چه را در وجودم انتظار می کشید، بیان کردم، دل آسوده در نومیدی کامل بمیرم.

دلبستگی نه ناتانائیل، عشق!

بی گمان می فهمی که این دو یکی نیستند. از بیم از دست دادن عشق بود که من گاه توانستم با غم ها، دل تنگی ها و دردهایی بسازم که اگر جز این بود، به آسانی در برابرشان تاب نمی آوردم...

_______________________________

مائده های زمینی/ آندره ژید / مهستی بحرینی


نامه

در هیاهوی اشیا بودم که مرا صدا زدی. در صدایت مهر بود. و نوازش بود. هرچه از هم به دور افتاده باشیم، گاهی دریچه هایمان را می گشاییم، و یکدیگر را صدا می زنیم و صدا زدن چه خوش است.

صدایی نیست که نپیچد و پیامی نیست که نرسد. هستی مهربان تر از آن است که پنداشته ایم... زندگی را جور دیگر نمیخواهم. چنان سرشار است که دیوانه ام می کند...

دیدار دوست ما را پرواز می دهد. و نان و سبزی هم. آن فروغی که ما را در پی خویش می کشاند، در سیمای سنگ هست. در ابر آسمان هست...

نپرسیم و با خود بمانیم و درون خویش را آب پاشی کنیم و در آسمان خود بتابیم و خویشتن را پهنا دهیم و اگر تنهایی از نفس افتاد، در بگشاییم و یکدیگر را صدا بزنیم...

یک زمانی بود آدم هایی بودند که خیال می کردند یک گنجشک برای تمام آسمان بس است. چه آرزوی کوچکی داشتند. آدم هایی پیدا می شدند که تمام عمر عاشق می ماندند؛ چه حوصله ای...


______________________________

هنوز در سفرم / یادداشت ها و شعرهای منتشر نشده از سهراب سپهری / به کوشش پریدخت سپهری



حافظ نوشت ...

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند


ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند


چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب

فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند


قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند


زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر

تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند


عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند


ای گدایان خرابات خدا یار شماست

چشم انعام مدارید ز انعامی چند


پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش

که مگو حال دل سوخته با خامی چند


حافظ از شوق رخِ مهرفروغ تو بسوخت

کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند


_____________

پی نوشت1: 

سلامت: عافیت اندیشی

صحبت: همنشینی

عام: عامه مردم یا به کنایه، مردم جاهل ؛ انصافا بیت آموزنده ایست...

دُردی کش: کسی که دردی یا ته مانده شراب را می نوشد و قاعدتا کسی که ته مانده پیاله پیر میخانه را می نوشد، شیفته و مرید اوست...

پی نوشت2: به مناسبت چند وقتی که سخن دل به تحریر نیامد، این شعر از خاطرم گذشت؛ به گمانم این شعر عنوان یکی از درس های کتاب های ادبیات بود یا در سرآغاز  یکی از فصول درباره حسب حال نویسی آمده بود؛ عجب روزگاری بود، یاد مصرع "گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت/ که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد" افتادم... امروز نمی دانم چه مطلبی باعث شد یاد باب های تفعل و مفاعله و استفعال و تفعیل و ... توی عربی بیفتم، یه چیزی شاید در مایه همان ماجرای فیلم ترمیناتور که چند بار نوشته ام...

برگی از ایام

خیلی وقته می خوام بنویسم از لحظه های زندگی، بعضی وقت ها همین طور کلمات دارن توی ذهنم رژه میرن اما اینترنتی در دسترس نیست که بنویسم یا مثلا در حال رانندگی ام یا به خواب رفتن و فرصت نوشتن نیست، یا فرداش دیگه کلمات پرکشیدن؛ خوب بود اگر افکار خودشون نوشته هم می شدند، اینجا شاید یک مثنوی بلند بالا می شد از افکار درهم و پریشانی های یک ذهن گم شده و ...

یکیش دیشب بود، کمی تا قسمتی هم احمقانه! نمی دونم می خواستم تهش چی بنویسم حتی الان هم نمی دونم آخر این سطرها به چی ختم میشه، کلا چند مدتیه حافظه ام بازنشست شده، بعضی وقت ها ساده ترین مطالب و اسم ها به یادم نمیاد... دیشب رفتم مسجد، نسبتا شلوغ بود و توی صف مقابل یک نفر ایستاده بود که باعث شد برادرش را به یاد بیارم! که اولش فکر می کردم پسرش هست!!! جزو یکی از سه نفری بود که با هم سال پنجم دوره های تکمیلی مدارس تیزهوشان می رفتیم. بعد یاد اون زمان ها بیفتم، یادم اومد که یه امتحان تستی گرفتند به عنوان میان ترم و بنده ی خنگ! سوم شدم! و بعد با این سوال مواجه شدم که این همه توی شهرستان آمده اند همه به درد خنگی مبتلا هستند یا حوصله ی درس خوندن ندارند یا ...!؟ بعد هم نفهمیدم پایان ترم ها نتیجه چی شد... احتمالا هنر خاصی سر نزد که خبری نشد، رفتم میان همان معمولی ها، تیزهوش برچسب بزرگی بود، برچسب های این طوری بعضی وقت ها توقعات بزرگی هم ایجاد می کنند، هم برای آدم نسبت به خودش و هم دیگران نسبت به آدم... برچسب مهندس، برچسب دکتر، برچسب مدیر، نمونه، تیزهوش، دارای رتبه فلان و ... گاهی دردسر میشن، سخت هست قبل از این که چیزی را داشته باشی، توقعش شکل بگیره و حتی بعدش؛ سختیش چند برابره خود مسیر هست، گاهی آدم را زیر استرس له می کنه؛ مثل توقع سود میلیاردی از یه شرکت تازه وارد کار شده، مثل استاد تراز اول یک دانشگاه تراز اول شدن از یک نفر که تازه دکترا را تموم کرده... همیشه بی زار بودم از این که برچسب برای خودم جور کنم و برجسته کنم یا بشنوم یک نفر داره برای دیگری برچسب جور می کنه و بزرگش می کنه، شاید سر همین بود که خواستم نشون بدم کنکور و رتبه آوردن و دانشگاه فلان رفتن آدم خاصی نمی خواد و کاری نداره، یادم نیست، شاید کنکور هم از سر دلخوشی بود، اون هم شد یه برچسب، یه توقع، باز خسته شدم، کارشناسی ارشد هم همینطور، برچسب بزرگتری شد برای توقعات دیگران که پشت سر هم بپرسن چرا دکترا نگرفتی!؟  و من خودم هم نمی دونم دکترا گرفتن چه چیزهایی برام داشت که الان در رشته و حرفه ام نمی تونم داشته باشم!؟ برای خودم زیباست علم و دانش، مثل همین الان با همون پروژه ارشد، قطعات قالب ساختم، اگر دوره دکترایی هم بود یه جای خوب و با امکانات مناسب شاید خرده دانش و تجربه ای بود بالاتر... در هر حال مسیر رسید به اینجا... چه فرقی می کنه؟ لقب یدک کشیدن چه خاصیتی می تونه داشته باشه جز توقعات دیگران... نمی دونم این سطور هم خودش شد یک پریشانی... از کجا به کجا رسیدم... احساس می کنم جمله هام مثل افکارم و لحظه های زندگی از همه گسیخته است؛

می خواستم از دل ننویسم، از حضوری آشنا که در خاطر جاریست و در سوسوی دعای شب ها... از دلتنگی ها... از ندایی که در درون جوش و خروش می کنه و خاموش میشه و غبارش می نشینه روی دل، چند وقت که می گذره، همون غبارهای کوچک هم ذره ذره سنگینی می کنه... مثل خیلی غم ها و ناخوشی های دیگه که با لبخندی به لب در حوض کوچک دل حل میشه اما بعضی وقت ها بارش در درون سنگینی می کنه...

نگاه باران

با اولین قطره های باران سحر بود، با صدای چک چک آب روی کولر از خواب بیدار شدم، ساعت 3:15 صبح بود و هوا سرد دلم نیامد گرمای خواب را رها کنم؛ اوقات به فکر گره خورده در خواب و بیداری سپری شد. آنقدر باران بارید تا دل باغچه سیراب شد، انگشتان سرو رنگ تازه گرفت، اشک در گلبرگ های گل رز حلقه شد. رز باغچه هنوز عاشق است، هنوز دستانش پر از گلبرگ های قرمز است... پیشتر قرار نبود باران این اندازه باشد، شاید از نگاهی آشنا، از دعایی بود ریزش دل آسمان...



عقل مست...

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست

و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست


و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم

و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست


و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او

و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست


جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب

این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست


غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست

و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست


پرده روشن دل بست و خیالات نمود

و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست


عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست

باران بود، خیال بود و یک دشت بی انتها...

و ندانست کجای قصه بود در مرز حقیقت و مجاز، میان ازدحام روزهای بی رنگ و پرشتاب، از آفتاب سایه اش مانده بود سهم پنجره، و از آسمان و نگاهش قطره های باران بود که روی دشت خیالش تا بی کران به مه می گرایید، در گرماگرم لحظه هایی که خواب و هوشیاری در هم آمیخته بود، غروب دلتنگی اش را روی دامن چین خورده ابرها نشاند، باغ در سکوت غمناکی فرو رفت مسافر صدای پاییز را شنید، دست سردش را روی گونه اش حس کرد. صدای اذان می آمد، مسافر دفترش را به سکوت نازک گل ها سپرد، دستانش را بر شانه نسیم نشاند و چشمانش میان باران محو شد...


پی نوشت: این آهنگ از شادمهر عقیلی