خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

از زندگی...


بیابان را سراسر مه گرفته است

چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
             لب بسته
                     نفس بشکسته
در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
                                             از هر بند...

سحرم دولت دیدار به بالین آمد...

جایی میان زمین و آسمان پرسه می زد؛ در سرگردانی، از پشت بامی سردرآورد در مایه ی خانه های قدیم، یک حیاط نسبتا کوچک با اتاق هایی دورتادور حیاط، میان حیاط چند بند لباس آویزان بود که در وزش نازک نسیم تکان می خورد. ناخواسته از پشت بام افتاد ( یا شاید پرید ) میان حیاط خانه و آشنا را دید در حال لباس آویختن که از دیدنش مبهوت شد؛ هنوز نیم خیز روی زمین بود که نگاه دوست بر نگاهش نشست، اول کلام برفروخت که چرا از پله فرود نیامده است... اما لحظه ای بعد لبخند برلبانش نشست، شادی از دلش در دل رهگذر نشست و هر دو سرشار شوق شدند...

به این جا که رسید، چراغ صبح افروخته شد و شام روشنش را خاموش کرد...

من و ...


من و دل تنگ و این شیشه خیس

                              می نویسم و فضا

                                      و در و دیوار و چندین گنجشک

یک نفر دلتنگ است

...


پی نوشت: از زبان سهراب

پی نوشت 2: بعضی کوچه ها، صحنه ها، رنگ ها، فضاها چه اندازه دلتنگ است، مثل زندگی، چه اندازه حکیات گر لحظه های ساده ی قدیم،  شعر دلخوشی های کوچک را دارد. گاه  دلم می گیرد برای لحظه های ساده ی زندگی، جوی بیرنگ خیال، زیر یک سایه ی محزون... چه رنگ غریبی می بارد بر نگاه از عبور...

هر دو عالم یک فروغ روی اوست...

دمی  از صبح گذشته بود، آفتاب آرام سرک کشید روی دیوار سنگی حیاط نگاهش نشست روی گلبرگ های رز و کم کم خزید تا کناره ی درب شیشه ای کوچک اتاق، خلوت باغچه باز پر شد از صدای نازک پرنده های عاشق، از آوازهای بهاری، از نغمه ی بیداری و زندگی، خستگی ایامی مدید پرکشید از میان چشمانش...

عصر، میان صدای نازک برگ ها، میهمان باغ بود، زیر درخت گیلاس، باد چنگ انداخت میان شاخه ها و برگ ها، از دل آسمان قطره ای فرو ریخت بر دل چهره ی انتظار، بر دفتر خاطرات...


پی نوشت: عنوان از این شعر حافظ، اتفاقی...

آسمان...

پسرک نشسته بود کنار سکوت تاریک و روشن حیاط، آرامش باغچه، خلوت مهتاب، بوی بهار را استشمام می کرد که کم کم از دامن زمین می رفت و جای به گرمای تابستان می سپرد. مدت ها بود در دل سخن می گفت، می نوشت... این بار یکی از معدود شب هایی شد که قبل غروب رسید خانه، رسید به سفره ی خلوت خانواده... امشب نتوانست سکوت کند، دلش خواست بنویسد از این شعر حافظ، از دلخوشی های ساده اش، از رویای چند شب پیش، از فرشته ای به رنگ باران، از دوست، اینبار سکوت کرده بود، دوست سخن می گفت. کلامش دل را می شکست اما صدایش نوای روشن آرامش بود. پسرک خواست از زندگی بپرسد، بگوید، از روزگارش، از دریای خیالش، ساحل رویاهایش، از روزهای بهاری و از مسیر خلوت زندگی... نپرسید و نگفت هیچ از روزهایی که به سرعت می گذرد و حالا که سخت در زندگی مادی پیچیده است آنقدر که تنها خواب است که زورق خیالش را به دریای عشق می راند و باران بهار است، ماهتاب است و پرواز پرندگان و هزار اتفاق ساده ی کوچک که گاه می شود همدم دلی خاموش...

پسرک در یاد داشت آخرین دیدار دوست را، آخرین نگاهش... اما ماند هزاران سخن در دلش، سفره خیالش را بست و باز دل سپرد به سکوت...