خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

در حیاط کوچک پاییز


من چو مرغ کوه قاف از عالمی رسواترم

هرچه پنهان تر شدم از دیده ها، پیداترم


رهرو بیدار دل را آرمیدن رفتن است

خوابم و زین همرهان بی خبر پویاترم


پرده ی خورشید و شبنم بارها دیدم به چشم

در تماشا محو گشتن می کند بیناترم


باد شب خیز بیابان گرد ام و از عالمی

تیره تر، سرگشته تر، آواره تر، تنهاترم


______________________

سهراب سپهری / غزلیات / هنوز در سفرم

خواب خدا...

نمی دانم چیست این خروش خاموش درون که در پس بیداری ها از کنج خاطرم سرک می کشند بر کلبه ی کوچک خواب و خاطر و آنگاه سیلی می شوند. آنقدر که گاهی سراسیمه از خواب آمیخته در تشویش دست می شویم . گویی زندگی سیلی است بی انتها و میان این امواج سرگردان، تخته پاره ای ناپیداست تا آرامشی به ارمغان آورد، ساحل آرامش محال. یاد شعر سهراب افتادم "هرکه به مرغ هوا مست شود / خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود" اما ... آرزو دارم

لحظه ای از دوست، کوچه باغی سبزتر از خواب خدا و دیگر هیچ...


روزگار غریب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صدا



بهار کوچید و زمستان نشست روی چهره ی خسته ی حیات. مسافر همچنان کوله بار بر دوش نشان از خانه ی دوست می گرفت. می شنید میان دشت روشن شب صدای سکوتش را که خواب از چشمان خسته می شست ...

بحری که او گهر دارد...

در نمایشگاه از بلندگوی یکی از سالن ها این آهنگ از شهرام ناظری پخش می شد؛ اونقدر دلنشین بود که می خواستم همون جا با صداش هم نوا بشم. بعد از ظهر پیداش کردم و دانلود کردم و شب توی اتوبوس بارها و بارها گوش کردم...

فراز و فرود صدای تار و دف به همراه سبک خاص غزل مولانا در دیوان شمس و بخش هایی از شعر حافظ، دلنشین و گوش نوازه.


لینک مستقیم (موقت)

لینک دایمی



پی نوشت: این بیت ذهنم را به خود مشغول کرد، که معنی چه می تواند باشد!؟

بنال ای بلبل دستان، ازیرا ناله ی مستان

میان صخره و خارا اثر دارد، اثر دارد...

دستان: نغمه و آهنگ

ازیرا: زیرا

شاید بتوان گفت بلبل دستان در صحرای غم عشق گرفتار شده ( همان گونه که حافظ می گوید : "آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت" ) و شاید از شوق روی گل (همان گونه که حافظ می گوید "از این گلشن به خارم مبتلا کرد")، چون عاشقانه به سوی گل رفته، تیغ و صخره را در نظر نداشته و گرفتار شده و اکنون نغمه از عشق سر می دهد و شاعر می گوید ناله ی مستانه ی عاشقانه سر بده که بی اثر نیست و حتی سخن عشق بر سنگ و خار نیز اثر می کند...؟


پی نوشت2: روزگار زیبایی نیست که یک خبر به یک اشاره پاک می گردد  وتغییر می کند؛ یک عالم خاطره می تواند با چند حرکت دست همه به نیستی بپیوندد؛ خوشا به کاغذ و کتاب و یادگارهای ماندگارش و خوشا به نقش عشق بر دل که جاودان می ماند و شمعی که بی طلب می سوزد...

روزنه ی صبح

کمتر از صد کیلومتر تا تهران هست. الان دقیقا اتوبوس داره از جایی می گذره که سه سال پیش برای آزمون تافل می رفتم و توی سربالایی نفس ماشین گرفت و دنده ها از پی هم سنگین و سنگین تر شد. اون روز هم تنها بودم ولی با خودروی شخصی و البته غروب آفتاب بود که اینجا بودم الان طلوع هست. اون زمان دیر برای آزمون ثبت نام کرده بودم و تنها یه جا در تهران بود که زودترین آزمون را داشت. شب را مرقد استراحت کردم و صبح بعد از اذان رفتم تا محل آزمون که ساعت 7 رسیدم و جاده ها نسبتا خلوت بود. ظهر حرکت کردم برای برگشت و دم غروب رسیدم...

از اینجا تماشای طلوع مه آلود خورشید زیباست. نیم ساعت پیش اتوبوس توقف کرد برای نماز در مجتمع مهتاب. البته قبلش خواب تقریبا پریده بود وقتی که اتوبوس رسید ناگهان به یه کامیون که وسط جاده چپ کرده بود و هیچ علایم و چراغی هم نداشت. اتوبوس خیلی خوب و با شتاب بالایی ترمز کرد در حدی که مسافرها در آستانه ی پرواز از روی صندلی هاشون بودند. باز هم به اتوبوس های MAN و تکنولوژی آلمان... بارش مانیتور ال ای دی بود و ظاهرا دزدها هم سر و کله شون پیدا شده بود و بدبختی اون بنده خدا مضاعف...


پی نوشت: صبح نوشته بودم و الان منتشر کردم؛ بعدا بیشتر می نویسم...

پنجره ی خاطرات

باز هم عرق سفر قبلی خشک نشده، سفری دیگر. ان بار اما مقصد نزدیک تر. خواستم با ماشین شخصی برم اما به اندازه ی کافی همراه یافت نشد که راننده شب باشه. اکتفا کردم به همین اتوبوس و صندلی تکی و تنهایی. این بار صندلی آخر نصیبم شده روی موتور. حس سفر رفتن نیود این بار؛ خسته ام اما باید رفت.

پدر تعارفی کرد که تا ترمینال بیاورد اما پیدا بود که خسته بود. گفتم تاکسی می گیرم و اصراری هم نکرد. یعنی اولین بار بود که چنین تعارفی کرد. معمولا می گفت تاکسی بگیر و برو... تاکسی دوهزار کرایه اضافی گرفت. حوصله ی بحث نداشتم. قطعا یه جایی توی گلوش گیر می کنه یا چند برابرش بیرون می افته. مخصوصا که راننده ی تند و بی احتیاطی بود و باید چگالی تصادفات و خرابی ماشینش بالا باشه... الله اعلم. راننده ی اتوبوس هم نقریبا همین طوره!

چند ساعت پیش زیر دوش حمام بودم. داشتم فکر می کردم به راه و به این که چطوری برم. حساب کردم چهارساعته می رسیم و احتمالا راننده توقف خاصی خواهد داشت در راه. بعد فکر کردم برم به راننده بگم برای نماز شب نمی ایستی!؟ بعد دیدم شوخی بی مزه ای هست. اصولا شوخی خیلی وقت ها ریسکه و فروخوردنش زیبنده تر...

امشب کنار پنجره باز با خاطره ها چشم بر هم می گذارم مخصوصا که مقصد هم تهران است. حکایت همان حکایت سعدی است...


پی نوشت: امشب آدرس وبلاگت را زدم نوشت "حذف شده". جیف شد، دلم گرفت...

زاغچه و جشنواره...

* امشب که برمی گشتم، بعد از مدت ها رادیو را روشن کردم. مجری از جشنواره فیلم کودک و نوجوان می گفت و استقبال تعداد زیادی از کودکان و نوجوانان که اصفهان میزبانش هست. یادم به سال های قدیم افتاد، زمان بچگی، دوران دبستان و دقیقا یک چنین رویدادی، یک جایی کنار روخانه بود... با برادرم رفتیم. شاید سالی یک بار هم اصفهان نمیرفتیم چون آشنایی با راه ها نداشتیم و اصولا معمولا فرصتی نیز دست نمی داد. ولی اونجا که رفتیم، کسی تحویل نگرفت ابدا، اصولا دنبال پر کردن چارت کاری و رزومه و ساختن ظاهر کارشون بودند...


* یک بار در دوران دبیرستان اومدم کتابخونه توحید عضو بشم، گفتند باید دو نفر ساکن اصفهان معرف و ضامن بشن، پول به عنوان گرو را قبول نکردند و این شد که نشد و هوس کتاب خونی بر دلم موند اون زمانی که شوق و وقتش بود و اکتفا کردم به کتابخانه ی کوچک همینجا و کتاب های محدودش، یا بودجه ی محدودی که گاهی برای کتاب خرج می شد و اون هم معمولا سهم پسر بزرگ تر بود...


* و روزگاریست سخن سعدی "تن آدمی شریف است به جان آدمیت..." تنها برای تزیین در و دیوار و فخر سخن فروختن است...


* استثناهایی هم هست، یک مدیر بود که با پادرمیانی یک آشنا، یک دورافتاده را در دبیرستانش ثبت نام کرد (و البته با توجه به معدل...) و بعدها معلوم شد که پشت زشتی زاغچه ی سر یک مزرعه هم همیشه بدی نیست...


یاد شعر سهراب:


من
که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

...

باید امشب
بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند

...


غروب نوشت

دلم گرفت از این همه دعای غم آلودی که رادیوی مسجد پخش می کند. اما این اذانی که صداش میاد اگرچه دلنشین اما غمناک غمناکه. می خواستم هدفون بزنم و یک آهنگ گوش کنم اما حس اون هم نبود. الان هم حسش نیست که بلند شم چراغ اتاق را روشن کنم. اگرچه یک متری م هست اما تاریکی راحت تره...

یعنی خیلی وقته حس خیلی چیزها نیست. خیلی چیزها حس بد داره، مثلا از جلوی بوتیک لباس عروس که رد میشم حال بدی پیدا می کنم. یا مراسم عقد و ازدواج که میرم دلم سخت در خودش فرومیریزه اگرچه گاهی برای عروس و دامادهای غریبه ای که بیرون شهر با ماشین میرن بوق شادی می زنم که دلخوش باشند... امروز همه اش شعر میرزا حبیب خراسانی آمده بود دم زبونم، مخصوصا این بیت:

دل گرمی و دم سردی ما بود که گاهی / مرداد مه و گاه دی اش نام نهادند...


دلم یه جای دورافتاده می خواد، عاری از انسان ها، یه مرداب که یه روز غروب برم خودم را درونش رها کنم، هرچه بادا باد...