باران را باید با چشم جان حس کرد
سکوت کرد...
نگاه را به نگاه باران، ابر، آسمان سپرد
دیده را از روشنی نگاهش تر کرد
...
باران همیشه تجلی زیباترین خاطره هاست
همه ی این هزار حرف نگفته
این هزار شعر نسروده
همه ی این هزار قاصدک سپید
قاصدان هزار «دوستت دارم» نگفته
که با تفرق ابدی
تنها یک فوت فاصله دارند
نثار تویی که به فروتنی «نیستی»
در تک تک سلول های روح من
لانه کرده ای
___________________________________
پرسه در حوالی زندگی/ مصطفی مستور / عکس کیارنگ علایی
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشدهٔ پای بند گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بیوفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
__________________________________
و این روزها و روزگاران بسیار از آدم های این سرزمین ترجیح میدن دعاهای عربی را زمزمه کنند و بیشترشون حتی معنی هاش را هم نمی دانند و شاید غرق آهنگ و لحن دعا میشن ... و من هنوز نمی دانم آیا پل بهشت با کلید همین کلمات گشوده می شود؛ و حتی هنوز نمی دانم این بهشت با این توصیفات معروف چه زیبایی دارد، و به یقین، بهشت هرکجا باشد تنها تجلی عشق است...
و من این روزها دوست دارم بیش از این دعاها، چون همیشه، به زبان دل تکلم کنم و با آن که گاه گاه تاریکی نومیدی از رحمت و برآمدن دعا وسوسه ی اندیشه می شود، باز می دانم دل را در سکوت و اندیشه و خلوص راهیست به درگاه دوستی اش...
و در این شب ها دعای رهگذر چون همیشه شمع آرزوییست افروخته برای سرسبزی بوستان امیدش، روشنی آفتاب نگاهش، شکفتن گل شادی در بهشت دلش، و باریدن باران رحمت بر مسیر قدم هایش و من ذره ای از آن خاک...
و من گاه دعای مجنون را تکرار می کنم...
و از اولین سحرگاه چه اندازه بر خاطرم نشست یادش در یکی از همین روزها و آرزو کردم مباد تنش رنجه ی تشنگی و گرسنگی باشد که همان خلوص آیینه ی دلش غایت عبادت است...
و دیریست که خواسته ام بنویسم این روزها آنقدر درگیر کار شده ام که روزی به دنبالش بوده ام تا آنجا که بعض شب ها حتی خواب از چشم فروشسته ام، اما راضی و خشنودم و گمان می کنم در مسیری قدم برمی دارم که دوست، دوست می داشت... و آرزو دارم برایش همیشه راه روشن آروزهایش را دنبال کند*. و مباد نومید گردد از جستجوی آن چه دلش می خواهد و آن چه ضمیرش می جوید...
*باور داریم همان سخن استیو جابز را:
Don't let the noise of other's opinions drown out your own inner voice. And most important, have the courage to follow your heart and intuition. They somehow already know what you truly want to become. Everything else is secondary.
گر مرد نام و ننگی از کوی ما گذر کن
ما ننگ خاص و عامیم از ننگ ما حذر کن
سرگشتگان عشقیم نه دل نه دین نه دنیا
گر راه بین راهی در حال ما نظر کن
تا کی نهفته داری در زیر دلق زنار
تا کی ز زرق و دعوی، شو خلق را خبر کن
ای مدعی زاهد غره به طاعت خود
گر سر عشق خواهی دعوی ز سر بدر کن
در نفس سرنگون شو گر میشوی کنون شو
واز آب و گل برون شو در جان و دل سفر کن
جوهرشناس دین شو مرد ره یقین شو
بنیاد جان و دل را از عشق معتبر کن
از رهبر الهی عطار یافت شاهی
پس گر تو مرد راهی تدبیر راهبر کن