چشمانش را که بست، خواب دید تنهای تنهاست، به یاد نداشت از کجا بود که جهان اطرافش تهی، کجا بود که همسفر مهرش را، نگاهش را، برید و رفت. یادش اومد یه روزی سرد بود و زمستونی میون باغ خاطره ها، توی سرما کنار دوست، نفس گرمی بود. یادش از دوست آمد روی اون سنگ، ساحل دریا، یادش از لبخندها و سکوت، از نگاه و امید، غم و دلشکستگی آمد و باز رها شد میان همون خونه ی خالی، تاریک...
باز هوا سرد،
آسمان دلگرفته،
صدای پای باران بود...
دلم گرفت از این همه دعای غم آلودی که رادیوی مسجد پخش می کند. اما این اذانی که صداش میاد اگرچه دلنشین اما غمناک غمناکه. می خواستم هدفون بزنم و یک آهنگ گوش کنم اما حس اون هم نبود. الان هم حسش نیست که بلند شم چراغ اتاق را روشن کنم. اگرچه یک متری م هست اما تاریکی راحت تره...
یعنی خیلی وقته حس خیلی چیزها نیست. خیلی چیزها حس بد داره، مثلا از جلوی بوتیک لباس عروس که رد میشم حال بدی پیدا می کنم. یا مراسم عقد و ازدواج که میرم دلم سخت در خودش فرومیریزه اگرچه گاهی برای عروس و دامادهای غریبه ای که بیرون شهر با ماشین میرن بوق شادی می زنم که دلخوش باشند... امروز همه اش شعر میرزا حبیب خراسانی آمده بود دم زبونم، مخصوصا این بیت:
دل گرمی و دم سردی ما بود که گاهی / مرداد مه و گاه دی اش نام نهادند...
دلم یه جای دورافتاده می خواد، عاری از انسان ها، یه مرداب که یه روز غروب برم خودم را درونش رها کنم، هرچه بادا باد...
امشب ماه کامل بود و بر سینه ی آسمان میان تکه های کوچک ابر قدم می زد، دوربین خوبی نداشتم که برایت عکسش را بگیرم امیدوارم آسمان امشب را دیده باشی، زیبا بود...