خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

غباری در بیابانی

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی


نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی

نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی


نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی

ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی


به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی

به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی


کی ام من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان

نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی


گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی

گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی


رهی تا چند سوزم در دل شب ها چو کوکب ها

به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی



_____________________

شعر: رهی معیری

خلوت پاییزی ...

خلوتی چنینم آرزوست...





عکس ها: نشنال جئوگرافیک

شبی روشن

الان که می نویسم اتوبوس برای نماز صبح ایستاد، ایندفعه نصف یا شاید کمی بیشتر از نصف مسافرها پیاده شدند شاید دلیلش دلچسب بودن هوای سحرگاه کویر هست. راننده این بار از دسته راننده های پا به گاز هست. تا اینجا عجالتا همه ماشین ها را درو کرده و سبقت گرفته...

صندلی تکی این حسن را داره که احتمال افتادن کنار یک آدم خر و پفی! یا آدم خیلی چاق که از حریم خودش تجاوز می کنه یا وقتی خوابش ببره رسما رها میشه روی سرت و ... صفر میشه اما الان تو ردیف جفتی کناری یه زن و شوهر جوون نشستند و دایما بلند بلند حرف می زنند، مخصوصا خانم محترم که یه بار هم صدای انفجار خنده اش احتمالا، تا نزدیک عرش رسید! خیالی نیست، خوش باشند و بگذرد این ساعت ها هم...

از این ها که بگذریم، هوای جاده و اتوبوس همیشه خاطره و احساسی است فراموش ناشدنی، نگاه کردن از پنجره به بیرون...

الان که می نویسم از سفر برگشتم، سرعت اینترنت پایین بود و نتونستم نوشته های بالا را ارسال کنم و بعلاوه بخش هاییش هم موند، می خواستم از ماه کامل دیشب توی آسمون بنویسم، از وداع دیروقت با دوستی که از راه دور اومده بود؛ می خواستم از سریالی که در اتاق انتظار ترمینال بود بنویسم. از دو پسر نوجوونی که روبروی ما بودند و سیگار را با سیگار روشن می کردند؛ می خواستم از نمایشگاه بنویسم؛ از آدم هاش و از وضعیتش، می خواستم از ابزاری که ساختم بنویسم، اما الان حال دلم سکوته و بس، نمی دونم چرا این سایه غم نیمه شب از کجاست، اندوه سکوت می طلبه...

روزنوشت

- چند وقت پیش بود توی کارگاه یکی از دوستان بود،  صدای آهنگ بلند بود و این گونه است که انسان ها حداقل تلاش می کنند مشکلات کار را اندکی فراموش کنند... بار اول یادم رفت و دیروز که باز شنیدم، امروز از اینجا دانلود کردم... آهنگ ها مرهمی است بر پریشانی های خاطر و روح...

- هنوز نمی دانم حقیقت خواب و رویا چه می تواند باشد. بعضی خواب ها این قدر واقعی اند که تا ساعاتی پس از بیداری هم تصویر لحظه هایش در خاطر می تپد آنقدر که گاه فکر می کنم لحظه ای واقعی از زندگی بوده...

- باز روزی شد به نام عید البته اگر به خون ریختن! نیامیزد زیباتر است! امروز صبح شهر همان ساعات خلوت دلنشین را داشت. آدم ها که غایب باشند گویی زمین، آسمان، طبیعت، درختان لب بسته سخن ها می گویند با آدمیان...

- این فیلم را چند وقت پیش دیدم، جالب، جذاب و پرهیجان بود. جزو معدود فیلم هایی است که رنک 8 از کاربران آی ام دی بی گرفته است... نمی دانم باید نام فیلم را چه معنی کرد، "لبه ی فردا"!؟ "آستانه ی فردا"؟ 


غروب پاییز

صدای اذان که می پیچد در سرسرای آسمان غروب، خستگی ها هجوم می آورند و به گوشه ای از دل می خزند. نمی دانم چرا غروب های پنجشنبه از همه روز غمناک تر است، دلم می خواهد گوشه ای دراز بکشم چشمانم را ببندم و باز کنم و آخر دنیا باشد، افسوس که نیست...

دست نیاز دل سوی دیوان حافظ می برم و این شعر می آید:

به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم

بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم

اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق

که در هوای رخت چون به مهر پیوستم

بیار باده که عمریست تا من از سر امن

به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم

اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو

سخن به خاک میفکن چرا که من مستم

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست

که خدمتی به سزا برنیامد از دستم

بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت

که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم


یک خودرو

فکر کنم اولین بار توی یکی از فیلم های ماموریت غیرممکن بود یا شاید هم یک فیلم دیگه، فرقی نداره؛ مشکی بود و پرشتاب و جذاب؛ اسمش هم باوقار و جذاب بود مثل کمپانی سازنده اش که محبوبیت بالایی داره اما نفوذ زیادی در بازار ایران نداره...

Honda Civic

در مدل HF، با این که موتور 1.8 لیتر قدرتمندی داره، مصرف شهریش، 7.5 لیتر در صد کیلومتر و مصرف بزرگراهش، 5.7 لیتر در صد کلیومتر هست.


قیمت بالایی نداره، 18000$ قیمت پایه که میشه حدود 120 میلیون در ایران خریدش. برای این زندگی بی هدف، یکی از هدف هام این شده که دو-سه سال دیگه، اگر زنده بودم یکیش را بخرم...

و مسافر گفت...

خسته ام از این اندوه روز و شب؛ خسته ام از این کوچ بی پایان، از رنگ غروب و دلمردگی پاییز، از سکوت آسمان، غیبت ابر و باران، از این زمین خشکیده، از این خاک بی نفس، این کتاب های تنها، صداهای بی پایان، خواب های اشک آمیز، از فریب زندگی، از دل بی سامان...

خسته ام از این خستگی های بی امان...

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد ...


آسمان شاید رنگ دیگری داشت. قدم های رنگ رنگ پاییز در افسون سکوت ابر گم شد؛ شاید همین نزدیک بود، طلوع ستاره ای بر دامن مهر...

گلبرگ دلش همیشه شاد و با طراوت باد؛

زندگی ...



و اما سهم تو از این حیات محتوم

ای قصه هنوز نانوشته.

ای کاغذ سپید

فصل های کودکی

فصل های عاشقانه

فصل های شاد و

                -شاید-

فصل های اندوه بار

اوج های پرهیجان

فرودهای ناگهانی

گره های سخت با

                -شاید-

گشایشی و پایانی است

    - شاید خوش، شاید تلخ -

که هیچ دانای کلی

آن را نمی داند

و سهم تو از ابهام روزهای نیامده

ای معصومیت محض

تمام وضوحی است که مادرت را

                                    -این چنین-

در حوالی فصل های پایانی قصه

محو کرده است.


_____________________________________

پرسه در حوالی زندگی / مصطفی مستور