خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

از خودم می پرسم زندگی یعنی چه...

روزهایی که نبودم، در واقع سفری به اون دنیا داشتم، روزهایی که روی تخت آی سی یو تقریبا بی جان افتاده بودم  و هیچ به باد ندارم؛ اول قرار بود یک عمل ساده سرپایی باشه اما بعدتبدیل شد به یک بحران تمام عیار و همه چیز از تنفس و قلب و ... ایستاد. و من چقدر دلم گرفت که شنیدم پدر پشت در آی سی یو اشک ریخته است و چقدر همه نگران و مضطرب من بودند. وچقدر این چند روز بیمارستان دوستان و اقوام به من لطف داشتند و برای اولین بار دانستم چقدر آدم های اطرافم دوستم دارند و چقدر آدم هستند که همگی دوستم دارند و نگران من می شوند و برای سلامتی ام دعا می کنند.و هیچ گاه نگاه های مضطرب و مهربانشان را پشت در آی سی یو زمانی که هوشیار بودم فراموش نمی کنم و من چقدر توبه کردم از آرزویی که کرده بودم برای رفتن  و از دعایی که کرده بودم چقدر استغفار کردم، از اندیشه ی اشک های پدر و مادر... و چه اندازه بغض گلوی من را فشرد از این که دانستم معجزه ای در بازگشت من بوده وقتی تمام پزشکان قطع امید کرده بودند. از روزهای اول چیزی به یاد ندارم اما دانستم چه سخت بر خانواده و اطرافیان گذشته است و دلم گرفت... و من به معجزه و دعا ایمان راسخ یافتم؛

و من این روزها تصمیم گرفتم بازگردم به زندگی حتی با امیدی اندک، به همین روزهای با لحظات خوش و تلخی هایش به امید زیبایی هایی که خواهد آمد. و من اکنون قدر زنده بودن و زندگی کردن را می دانم. حتی اگر غمی سنگین کنج دلم تا ابد جای داشته باشد؛

راستی دو روز پیش که به خانه بازگشتم گل های باغچه بی نهایت زیبا شده بود از زمانی که رفته بودم و چقدر رزهای دوست زیبا شده بود...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.