خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

اندیشه ...

خواستم از نقش مهتاب در آسمان بنویسم، از چراغ روشن شب ها و خنکای نور ساکن و کم وزنش، اما لطفی نیست این قصه را روایت کردن...

چند روزی است که به این سخنرانی دکتر سروش می اندیشم. قبلا هم نوشته بودم اما شعری از سعدی (شاعر عشق های زمینی) می خواند و بسیار تامل و اندیشه در آن می جوید و چندبار می خواند برایم هنوز هم از این هنر بیش و پنهان در این شعر سوال و فکر باقیست... "دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است / ز عاشقی تا به صبوری هزار فرسنگ است؛؛ برادران طریقت نصیحتم مکنید/ که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگ است؛؛ به یادگار کسی دامن نسیم صبا / گرفته ایم و دریغا که باد در جنگ است..."


سحرم دولت دیدار به بالین آمد ...

عین حقیقت بود، همچون آفتاب روشن بود و دلنشین، سرای کوچکی بود و خورشید رو به غروب. باور و آرامش موج می زد میان لحظه ها و پنجره ای وسیع رو به همهمه ی بی آزار یک شهر آشنا، یک آسمان، یک آرزو؛ خلوتی بود و آشنایی که سفره ی هنر برآراسته بود ؛ صحبت ها به لبخند گره می خورد و لبخندها محو نگاه می شد. تا آستانه ی باور سحر امتداد داشت و مثل یک لحظه ی شیرین زندگی در خاطر صبح نشست ...


پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت ...

گفت، تو را چه از این بی حاصلی کویر حاصل است؛ کدامین بند بر پای توست که سال ها از پی سال قدم از قدم برنداشته ای، گرفتار و حقیر، لاجرم در بند ریشه های خار گرفتار یا در پای آفتاب داغ نزار و بی اختیار افتاده ای با من شو و چون من بر دامن نسیم برنشین، از فراز دشت و گلزارها بگذر، برآغوش گلبرگ ها ببار و بر دامن جویباران پرنشاط و سرزنده بلغز. از خروش آبشار مهراس و دیدگانت را از زیبایی عظمت اقیانوس ها محروم مدار، بیاموز که هیچ سنگی و خاکی سد راهت نباشد، از شاخسار بوته ای و درختی یا معبر کوچکی باز راه صعود در پیش گیری تا بلندترین قله های جهان را میهمان باشی و سبک بر پیرهن سپیدشان بنشینی، به نوازش آفتاب فروغلتی و به میهمانی بهار، شکوفه ها، عطر گل های رنگارنگ، به میهمانی شادی و لبخندها بشتابی...

خاک خواست لب بگشاید و از گل های نهفته در سینه اش، از خاطرات قرن ها نظاره ی روزگاران و سکوت سخنی براند، از چرخ روزگار و قدم های تاریخ، از روزها آفتاب سوزان و دعاهایی که به یاد باران در خلوت شب های کویر زمزمه کرده است، از نظاره یک قطره شبنم در سحرگاه خشک کویر تا هجرت گاه به گاه بر دستان یک جوی آب، از جریان آب در رگ ها درونش تا خاطره ی رویش یک گل سرخ بر سینه اش... خاک، تنها سربرآورد، آرام در زلال نگاهش نگریست و لبخندی و دعایی چون همیشه بدرقه راهش کرد...



قرص مهتاب

آسمان را که نگریست، مهتاب نیم قرصی بود در گوشه ی یک حوض بنفش، پیش چلچراغی سرد و کم فروغ از ستارگان؛ حکایتی نیافت در خاطر از صورت نیمه پنهان ماه؛ سخن سرایان را تا کنون یا ذوق ماه تمام بوده یا "داس مه نو". خاطره های و گردش این روزها در دیدگانش ، زندگی این روزها، رویاهای تودرتوی این شب ها، شب هایی که گاه میان تخیل تاریکی و یک رشته ی نور، حرف هایی می جوشد در درون اما نخواست به روشنی یک چراغ پرده نازک سکوت را فرواندازد. دفتر کوچک خاطره ها لابلای گام ها، میان غبار زمانه، تنها بود...


لحظه های سکوت

صدای اذان که می آید، مژده ی دمیدن صبحی دیگر است، آمیخته با نوای حزن و سکوت.



شده است در همین سردترین لحظه ها، گرمای خواب صبح را با یک رویای روشن، یک بیداری آرام، حس لطیف خنکا، بدرقه کنید...؟


نقل قول...


آموخته ام هرگاه کسی یادم نکرد؛ من یادش کنم ،

شاید او تنهاتر از من باشد ... !


گفت چگونه است روزگارت

گفت، دیریست روزگار مرا نیست و از بودن خویش غافل اما این کلمات، گرچه درشت گونه، لابلایش گاه کلامی است از حقیقت آنچه شاید لاجرم باید بگذرد...

مسافر

هوا گرم بود امروز، اولین فرصت هست کنار دریای آرام جنوب یا به عبارت صحیح تر، در آنسوی آب ها تا بنویسم؛ از ازدحام غریب آدم ها، از صدای مبهم ورق خوردن روزها و از لحظه هایی و حتی آهنگ هایی یادآور دوست مثل این ...

امروز پارک آبی، چه اندازه می شد دید که آزادی انسان ها، معنای عسیان و قانون جنگل ندارد. هرگوشه ای که نگرستم، نمی دانم چرا لحظه ها و حادثه ها دفتر خاطرات تاریخ را دایم ورق می زنند و یک آشنا سرک می کشد میان تنهایی لحظه های شلوغ و بعد خاطری که پر می کشد به دوردست ها...

زندگی شاید همین دفتر کوچک خاطره هاست و هیچ...



ذکرش به خیر ...

امروز این بیت شعر توی ذهنم تداعی شد و بعد همینطور پرپر زد، اول مصراع دومش بود و بعد مصراع اول هم آمد، باقی شعر اما اساسا از یادم رفته بود... "مست است یار و یاد حریفان نمی کند / ذکرش به خیر، ساقی مسکین نواز من"، از همه ی بیت های این شعر، بیت قبلی اش هم سخن تامل برانگیزی داره: "گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق / غماز بود اشک و عیان کرد راز من".

آسمان را که نگاه می کردم، این بار آغوشش را بر ستاره ها گشوده بود و در این تاریکی شب، دامن آسمان را پر نور از ستاره ها کرده بود. نمی دانم نسیم نگاه دوست، بر کدامین سوی آسمان می وزد تا دلم را بر خیال آرامشی پرواز دهم؛ خیال نازک و رویای روشن شب هاش پر ز ماهتاب امید، آرام و پرستاره باد.