خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

عشق و عقل


خواستی عاقل هم اگر باشی
عقل سرخ گل شقایق باش

سوختم از آتش دل...



آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم

بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم


سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد

گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم


سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع

لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم


همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب

سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم


سوختم از آتش دل در میان موج اشک

شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم


شمع و گل هم هر کدام شعله ای در آتشند

در میان پاکبازان من نه تنها سوختم


جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود

رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم


______________

رهی معیری

نیمکت خاطره ها


از کنار نیمکت خاطره ها میگذرم
سکوت می نوازد
و درخت شاهد باران عشقم
با ترانه باد می خواند
دستم گم کرده راهش را
بی جهت در جیبم می خزد

پاهایم سنگین اند
بار غمی به دوش دارم
با هر گامم
زیر پاهایم صدای خش خش رنج پاییز را میشنوم
و اشک هایم را پشت سر می گذارم

در بدنم جریان دارد حضورش
اما با چشمم چیزی جز فاصله نیست
با خودم می گویم
به کجا می روم
آن چه اینجا می جویم چیست؟
در فکر هستم
من و او اینجا و ناگهان
با هق هقم دیگر نواختنی نیست

هوا سرد است تنها میگریم
به یاد شبی که با او خندیدم
آه من در کنار او و حضورش
از غم چشمهایش رنجیدم ...
در دلم عشقی جاویدان را نوشت

جلوی این نیمکت
به درخت شاهد چشم می دوزم
تنهایم  اما امروز ...
تکرار میکنم بودنش را
و از نبودنش این جا تنها می سوزم

باد سردی می وزد
دست هایم گم می شوند در جیبم
تنها به تنهایش و تنهاییم می اندیشم
چشم های خیسم را می بندم



آرامشم تو...


شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم


خالی از خود خواهی من، برتر از آلایش تن

من تو را بالاتر از تن، برتر از من دوست دارم


عشق صدها چهره دارد عشق تو آیینه دار عشق

عشق را در چهره ی آیینه دیدن دوست دارم

بغض سر گردان ابرم قله ای آرامشم تو
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم


____________

پی نوشت:

- آلایش: آلودگی؛ آلایش تن، اضافه تشبیهی، یعنی حقیقت عشق در روح و قلب انسان است و جسم در برابر آن همچون آلودگی است. و حکایت عشق در دل، حدیثی است طولانی در تاریخ و منظومه هایی که عشق سروده است و کوه بیستونی که عشق کنده است و شهرتش فرهاد برده است جان هایی که بر سر آن رفته است و وبلاگی که عشق می نوسید نه این جسم خسته... یاد آور این بیت از حافظ که "حجاب چهره جان می شود غبار تنم // خوشا روزی که از این چهره حجاب برفکنم" که غبار تن، اضافه تشبیهی است و تن در برابر جان، همچون سد و مانع و مزاحم است.

- "عشق صدها چهره دارد// عشق تو آیینه دار عشق" :عشق صدها چهره دارد و همیشه این عشق نیست که خود را عشق جای می زند اما عشق تو مانند آیینه یک رنگ و با صفاست و حقیقت را می نماید و در آن ریا نیست و پاک است.


زیبایی و خوبی هیچ گاه تکراری و بی حلاوت نمی گردد.

صدای ماندگار هایده / شعر: اردلان سرافراز / شانه هایت

روز داوری 3


نیل مراد بر حسب فکر و همت است

از شاه نذر خیر و ز توفیق یاوری


رسیدن به مقصود و خواسته، در اصل بستگی به اندیشه و پشتکار شما دارد و کمک های خیر بزرگان (شاه) و یار شدن بخت تنها می تواند کمک کننده شما باشد.


حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی

که این خاک بهتر از عمل کیمیاگری


غبار فقر و قناعت: اضافه تشبیهی؛ اصولا از دیدگاه عرفان در پی ثروت رفتن، پایانی ندارد و باید با قناعت جایی بر طمع انسانی سرپوش نهاده شود؛ حتی اگر انسان کیمیاگر هم باشد و از مس طلا بسازد (و به سبب آن بتواند بی اندازه طلا داشته باشد) باز هم هیچ گاه راضی و قانع نخواهد شد، پس همان به که قناعت پیشه کند و برای خودش مرزی قائل شود که "چشم تنگ دنیا دار را // یا قناعت پر کند یا خاک گور...". و این گونه است که می گوید غم افتادگان خور که اصل شادی و عافیت در زندگی خوبی کردن به دیگران است همان گونه که خدا تو را مورد رحمت و لطف قرار داد. نقل است که نوشیروان قصد کرد چشمه آب حیات را بیابد. پس لشگری فراهم آورد از اصحاب و نزدیکان مورد وثوق و پس از دیری جستجوی پیرمردی خردمند را یافتند که راه می دانست ولیکن از شدت پیری ناتوان بود پس او در زنبیلی نهادند و بر چهارپایی و فرزندش نیز همراه لشگر راهی شد. در میانه راه به غاری رسیدند بس تاریک که نور هیچ مشعلی را توان روشن نمودن آن نبود. پیر دانست و در گوش پسر گفت شن هایی که کنون شما بر آن پای می گذارید در و یاقوت است ولی دُرّ حسرت است زیرا هر آن که یک دانه بردارد بعدا حسرت خواهد خورد که چرا دو دانه برنداشته و آن که یک انبان بردارد باز حسرت خواهد خورد که چرا دو انبان برنگرفته است. پس بهتر آن که هیچ کس نداند و همه راه خویش گیرند و از حسرت و طمع در امان؛ و حکایت طمع و قناعت در مال دنیا عموما این گونه است...

همه گاه

خواب دیدم که برف باریده بود، و در برف ها قدم می زدم و به دوست می اندیشیدم و احساس می کردم بی اندازه به من نزدیک است، شاید که دری بگشایم و روشنی وجودش چشمانم را بینایی بخشد...، که تنها خدا می داند چه اندازه دلتنگ اوست دلم...

صبر سپردم


با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار

من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو


به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو


با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو

برای با تو بودن


برای با تو بودن

یک راهی پیدا میکنم

یک جا تو قلبم داری که
نمیدمش به هیچ کسی

اینقدره عاشقت شدم
همه حسادت میکنند

به من دیوونه دارن
یک شهر عادت میکنند

کی گفته دوست ندارم
این حرفا رو باور نکن

خسته ام پریشونم بدم
حال منو بدتر نکن

این حرفا رو باور نکن

اتاق خاطراتم رو
پر میکنم از عطر یاس

این زندگی بدون تو
ادامه داره مگه

حتی بخوام باور کنم
عطر تو میزاره مگه

کی گفته دوست ندارم
این حرفا رو باور نکن

خسته ام پریشونم بدم
حال منو بدتر نکن

این حرفا رو باور نکن...


________________

ستار / برای با تو بودن

به روایتی، عشق...


این روز اگرچه بیگانه، اما نامی و نشانی دارد بی اندازه آشنا با دلم


نشان از مونس بی همتای قلبم که جان و دل در بند خوبی اوست


فرشته ای که در بیابان خشکیده روحم باران محبت بارید


و دیده دلم را با نگاه آسمانی اش روشن کرد


در برابر گلستان وجودش، عکس دسته گل کوچک عشق،


اندک مایه استطاعت دستان سردیست


که به سوی بودنش روی نیاز آورده است


نمی دانم تا کی جانی خواهم داشت تا یادش کنم


تا هستم، هستی ام از اوست


دلم یکسره مدهوش اوست...