من ته باغ کسی را دیدم
که به دستش سبدی عاطفه داشت
داشت در پای چناری غمگین
تخم آواز قناری می کاشت
دیدم او را که در آن گوشه باغ
دست بر گردن گلها انداخت
سوز می آمد و او شالش را
روی یک پیچک تنها انداخت
برف ها را ز سر بید تکاند
دست یخ بسته او را ها کرد
زیر آن بید دو زانو زد و بعد
با یخ روی گلی دعوا کرد
دل او نیز ترک خورد و شکست
صورتش غم زده و در هم شد
وقتی از باغ جدا شد دیدم
صورتش خیس و دلش غمگین بُود
___________________________
پی نوشت: تصویر، دوست در خیال دوست که پرواز پرندگان را دوست دارد