خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

با لب دمساز خود گر جفتمی...

سلام ای دوست

ای مهربان

ای دلدار

ببخش اگر به این نام ها تو را خطاب کردن برایت آزردگی حاص می کند...

الان می دونم در سخت ترین برهه هستی و زمان دفاع پایان نامه که نزدیک میشه چقدر تحت فشاری. ولی وقتی تموم بشه، ذهنت اروم میشه، خیلی هم بهتر از اون چیزی که فکر می کنی تموم میشه. بعدش بیا و با آرامش به زندگی فکر کن...

خیلی حرف ها هست، که گفتنی است اما از زبانم جاری نمیشه؛ خیلی وقته می خوام اینجا بنویسم اما مونده توی دلم. آرزو داشتم که الان که اجازه دادند، یه بار اجازه بدی باهات چند کلمه صحبت کنم، حداقل اینقدر که التماست کردم، حق داری. همه اش تقصیر منه اما کاش بهم حق می دادی... اشکالی نداره تو هم خسته ای، هر دو خسته ایم. اگر از زبانم جاری میشه درد و ناراحتیم نمی خوام که تو را ناراحت کنم اما اگر بگم، شاید بگی بچه شده و می ناله؛ اگر نگم، می گی شاده و الکی داری غصه می خوری براش و این گونه ست که ...

آری حق داری، گستره غم تو از خودت فراتر رفته و به خانواده رسیده. نمی دونم باید در حق این عشق چه گفت، سکوت کرد و سوخت یا فریاد زد و باز هم سوخت.

می دونم خاطرات تلخ جدید اند و شیرین ها قدیمی و شاید جدیدها روی قدیمی ها را پوشونده اند، نمی دونم؛ بذار دمی فکر کنیم به اون نیمکت پارک، دوتا نیمکت بود و دوبار، راستی دوباه انارهای آبدار و تازه دراومده به جای اون انار خشک و بی مزه اون روز، تازه نمک هم یادم رفته بود! خیلی شرمنده ام. معذرت می خوام. بعدش بریم تو فکر کلاس دانشکده معدن، خیلی روز زیبایی بود، یه دنیا دلم را شاد کردی. بعد از اون راهرو دانشکده، روز دفاع پایان نامه ارشد. باغ ارم هم که بود، دوبار رفتیم؛ مشاوره هم بود بعدش کنار خیابون که بهم گفتی اگر طول بکشه مثلا دو سه سال صبر می کنم؟ من اون روز ناباورانه موندم که آیا ممکنه!؟ نمی خواستم ترکت کنم. می خواستم کنارت باشم اما برام سخت بود باور و پذیرشش. ولی من به اون ندایی که اون روز از قلبت شنیدم گوش دادم توی قلبم شنیدمش، می دونی مردهایی هستند که به عهدی که می بندند تا پای جون وفادارند... " من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیهم..." فرقی نمی کنه عهد با خدا یا بندگان خدا باشه. این را بچگی فرض نکن، رفتار کودکانه نیست. من ندای دلت را شنیدم و موندم. نرفتم، هیچ جا نرفتم حتی مصاحبه هم نرفتم که یه وقت فکر کنی ممکنه ترکت کنم حتی بدون تو فکرش را هم نکردم چون من میخواستم بمونم و در کنارت باشم چون "من ریشه های تو را دریافتم، چون من صدایم با صدای تو آشناست..." این هست حکایتی که البته شاید در ترازوی عقل عافیت اندیش سبک جلوه کند اما در پیمانه دل دنیاییست اندازه آن و ارزشی دارد بی پایان...

راستی یکی از زیباترین روزهایی که دیدمت روزی بود که اومدی دانشگاه رفتیم توی یکی از کلاس ها. اینقدر رویایی و زیبا بود. اون روز اونقدر استرس و خستگی بهم فشار آورده بود و داغون بودم که فقط دیدن و صحبت با تو کمی ارومم کرد. راستی چرا ما هیچ وقت حرفهامون با هم تموم نمی شد!؟ البته شرمنده ام که بیشترش را من حرف می زدم. اینقدر ها هم پرحرف نیستم اما برای تو دوست داشتم صحبت کنم. دوست دارم تمام احساسم را بگم. چون خیلی خوب احساس و حرفم را درک می کنی. چون فکر هامون به هم نزدیکه.

سه بار هم که منزل دیدمت. یه بار هم خواستم به نیت ادای دین و خوشحال کردنت من بیام به دیدارت یزد که همون دیدنت دلم را شاد کرد اگرچه غمگین بود و احساس ناراحتی و پریشانیت دلم را غصه دار کرد و توی ماشین تا خونه بغض کرده بودم و اشک... اول صبح هم همینطور توی ماشین نشسته بودم و ناباورانه پیامت را می خوندم و شرمنده بودم که ناراحتت کردم... ولی وقتی رسیدم خونه و نامه ات را خوندم دلم گرم شد، آروم شدم. از لطف و مهربانی مادر خیلی خوشحال شدم. همه اش ازشون لطف دیدمو حتی همین بار آخر که اومدم دم منزل، گفتم شاید اصلا جوابم را ندن اما خیلی مهربان و با لطف جوابم را دادند...

نمی دونم، خیلی حرف توی دلم هست اما هیچیش بیرون نمیاد. اون شادی و نشاطی که داشتم همه شده غم، خودم فکر می کنم نصف مغزم از کار افتاده! تو هم حالت بهتر از من نیست، می دونم. تو هم یه وقت گفتی که شب ها خواب نداری و همین طوری از خواب می پری. من هم همینطورم، خیلی وقته بی دلیل هزار بار بیدار میشم و یه حال عجیبی هم دارم. حال یاس و غم در حد مردن...

فرقی نداره، شب هر ساعتی بخوابم اذان صبح بیدار میشم و دیگه خوابم نمیبره. این هم لابد به کیفر گناهانمه. نمی دونم خودم که فکر نمی کردم اینقدر ادم بدی بوده باشم اما بالاخره همین که یه جاهایی دلت را شکسته ام، آزرده ات کردم همون ها شاید الان و تا آخر عمر  عقوبت داره. دلم خیلی می خواد کاری کنم که خوشحال بشی باز...

دیگه نمی دونم، چی بگم، شاید باز هم فکر کنم زبونم راه بیفته و بنویسم چون از ده دقیقه پیش می خواستم تمومش کنم و باز جملاتی به ذهنم اومد...

من روز و شب منتظر حادثه دیدارم و آرزو دارم که همه تلخی ها را به خوشی تموم کنه و همه خوشحال بشن...

فالی برای هر دومون گرفتم

آن سفر کرده که صد قافله دل همه اوست

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش...

نظرات 1 + ارسال نظر
پارسبانو دوشنبه 3 مهر 1391 ساعت 11:44 ب.ظ

سلام، نامه غمناکی بود. متأسفم که اینقدر حال آشفته ای داری
اگر تنهاترین تنها شوی، خدا جانشین تمام تنهایی هاست
یه پیشنهاد خوب دارم، با دوست صمیمیت دو سه روزی سفر برو، ذهنتو آزاد کن، از خدا کمک بخواه و سعی کن محکمتر باشی
عشق پاکت در نوشته های وب لاگت مشخصه و شکی نیست، اما شاید نیمی از عاشقان به هم نمیرسن، این اسمش سرنوشته ولی نذار سرنوشت با احساس تو بازی کنه
به خدا توکل کن

سلام
آشفته ام از اندوه غم دوست...
ممنون که به فکرمی؛ مهربانی تو تمومی نداره. اگر اینقدر خوب نبودی، من این اندازه عاشقت نبودم؛ اگر تو عاشقم نبودی، این اندازه دلبسته خوبی هات نبودم...
دوستام هر کدوم خودشون آشفتگی و دغدغه های خود را دارند؛ یادته اون روز اولی، شعر "...کوری عصا کش کور دگر شود" هنوز هم همینطوره، شاید به مراتب بدتر. از سفر و حذر هم کاری برنمیاد. سیستم دوستی پسرها شاید کمی با دخترها فرق می کنه... تقریبا هر هفته، آخر هفته ها غروب میریم کوه اما هیچ توفیقی نیست. فقط دم به دم یاد دوست زنده میشه؛ تنهایی خدا همونجاست. عکس هایش را خواهم گذاشت.
نمی خوام با اصرار کردن به این اندیشه وادارمت که لجبازی و رفتار بچه گانه جای عقلم را گرفته؛ ولی نمی خوام سرنوشت، برساخته ای تخیلی باشه که دلم را تا آخر عمر بهش خوش کنم. توکل بر خدا کرده ام اما در مسیری دیگر.
عشق با وجودم درآمیخته، حتی اگر توی بیداری ازش فرار کنم، توی خواب همراهمه، تمومی نداره... اگه این احساس زیبا هم نباشه دیگه زندگی پوچه، دیشب هم خواب زیبای تو را دیدم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.