من راز نگاهت را
از آینه پرسیدم
چشمان نجیبت را
از دور پرستیدم
باران شدم و چون اشک
برعشق تو باریدم
من شمع وجودم را
بر مهر تو بخشیدم
مثل گل نیلوفر
چشم تو بهاری شد
از خانه دلم آرام
بنشستی و نفهمیدم
مرز دل و چشم تو
از شهر افق پیداست
من سرخی گل ها را
در خنده ی تو دیدم
در شهر اقاقی ها
تو پاکترین عشقی
من راز شکفتن را
از باغ دلت چیدم
لبخند زدی آرام
بر گونه ی غمناکم
من با گل لبخندت
بر حادثه خندیدم