ببین!
تو جاودانه شدی
این قلب برای تو می تپد
این دل صدایت را
به حافظه ی جانش سپرده
این نگاه رد آمدنت را
از ته خیابان می گیرد هر روز
این قلم برای تو
می چرخد هنوز
در دلم شاعری
همچو شمع شعله می کشد
پروانه ی نارنجی من!
هر قطره که می چکم
یک شعر به دامنت می افتد
بزن به موهات
و راه بیفت
می خواهم آمدنت را
قاب کنم.
______________
عاشق هم شدی
مثل زلیخا سمج باش...
آنقدر رسوا بـازی در بیاور
تـا " خــدا " خودش پـا در میانی کـند ...
هلال مهتاب که سر بزند
سرآغاز اندیشه است
تا ماه شب چهارده...
قلبی میان اندیشه ی
عشق و دوستی
غم و مهجوری
در تب و تاب
میان دو باران
و رود روان
رویای صادقانه آسمان را نظاره می کند
سلام همسفر عشق
حالت خوب است
روزگاران را چگونه طی می کنی
وقت بارش باران
ریزش آوار آفتاب
رویش یاد خدا
سکوت تنهای شب
چه می کنی
آرزویم دیدار ...
بخشیدن گل لبخند به لبانت
شادی به دلت
آرامش به وجودت
و یک سیب سرخ پر از طراوت زندگی
پر از گرمای عشق
به دستانت است