و من در امتداد شب تو را یاد می کنم
در سایه سار مهتاب
ای همیشه بیدار
ای همیشه با من در کنار من
و چه آواز قشنگی است سکوت این شب
بیا با هم لالایی بخوانیم
تا خاطراتمان در این تاریکی شب از سرما نلرزند
و آسوده پلک ببندیم چون با عشق زنده ایم
...
قلب من بی تاب است
ساکنش در طرف سبز زمان گم شده است!
پی او باید گشت ...
سراغش را باید از باد، هوا، آب و آواز گرفت
ساکن اینجا نیست!
خانه اش را پشت آواز بهار
لحظه لمس چمن با باران ساخته است
گویی با شبنم و گل سر و سرّی دارد ...
در این ساعت شب باران روی زمین را به زیبایی می شوید...
کاش قدری هم اندوه را از روی زمین، از ضمیر آدمیان می شست...
امروز ناخودآگاه یاد این آهنگ آرام و بی کلام افتادم که سال ها پیش شنیده بودم...
البته بیشتر برای هوای مه آلود و غم انگیز مناسب هست، ولی شاید زیر بارون توی تاریکی هم مناسب باشه...
(دانلود)
بوته کوچکی، تنها و بی پناه
دستان نیازش برگشوده به درگاه آفتاب
مباد که پای مال غرور عصر آهن و فولاد شود
جز او در این بیابان خاموش
چه کسی زمزمه حیات و احساس زیستن را
در عصر سیاه نفت
در هجوم سنگفرش های غم اندود
در خاطر رهگذران خسته تلاوت کند؟
احترام بگذاریم به همین علف های بی کس
اگر عطوفت و زیبایی کم دارند
اگر به ضربه ای، اشک از ساق نازک آرایش تراوش می کند
اگر روح خسته اش پامال حوادث و تنهایی دوران است
اگر روزی خاری از ساقه تردش بر پایمان خلید
پایمال قهرش نکنیم...
بی گمان دل او در این هیچستان بی انتها
خون دل ها خورده تا رنگ زندگی بیابد
آری، هر ذره خلقت دلی برای خود دارد
اگرچه گاه لباسی دارد خشن از تیغ و خاشاک
اما گاه دلی دارد نرم و لطیف تر از ابر بهار
...
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرودآ که خانه، خانه ی توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه ی جان آســتانه توســت
...