باز، در خواب تو را دیدم
یک فرشته با همان تبسم همیشگی
به همان مهربانی
به همان زیبایی و آرامش
اگرچه خودت در سکوت
دلت، نگاه معصومت، با قلب من سخن ها می گفت
لبخندی که به اندوهی عمیق گرایید، حکایت از دل داغدیده ات داشت
و من با اشک در تو غرق شدم
پرسیدمت
با این عشق بی پایان
با این ذره ذره آب شدن
با قلبی که از دوری ات سینه ام را می فشارد
با روحی که در قفس تن، خود را به در و دیوار می زند، با شوق پروازش
چه کنم؟
با دلی که سپرده ام به خاک قدم هایت
به نجابت روحت
به روشنی نگاهت...
آنچنان که هیچش نمانده برایم
چه کنم؟
با حضورت در هر تپش قلبم
با درخشش یادت در قطره های پاک باران
با این بغض بی پایان
چه کنم؟
...