خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت


سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت


تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت


سوز دل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع

دوش بر من ز سر مهر، چو پروانه بسوخت


آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت


خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت


چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و میخانه بسوخت


ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت


ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت


________________________________

پی نوشت: برداشت در ادامه مطلب


سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت:

آتش/ آتش دل: استعاره از عشق که همچون آتشی دل را می سوزاند و شرح آن در ابیات بعدی رفته است. و آتش این خانه به کل کاشانه و هستی ام سرایت کرد و همه را سوزاند.


تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت:

آتش عشق از دوری دلدار آنچنان بر من شعله کشید که تنم چون فلز گداخته و سرخ شد. و این آتش که از گرمای محبت روی تو در دل من روشن شد، علاوه بر تن بر جانم نیز شعله افکند و آن را سوزاند.


سوز دل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت:

ببین که دل من مانند شمع می سوزد و از این شعله، دلم ذره ذره (همچون موم که درقدیم در شمع ها استفاده می شده است) آب می شود و قطرات آن (همچون قطرات اشک شمع)، از چشمانم فرومی چکد و اشکم از سوز دل آتشین است تا بدانجا که پروانه دلش به حال من سوخت و خودش را در آتش عشق دلم سوزاند. (سوختن پروانه، نماد شناخت عشق حقیقی است و سوختن در آتش عشق و این که پروانه در آتش عشق دلم سوخته یعنی عشق من راستین بوده و پروانه هم برای رسیدن به مرتبه و شناخت این عشق، در آتش دلم سوخت)


آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت:

آن که دلم را از عشق به آتش کشیده و می سوزاند (یا آنکه دلسوز من است و درد دلم را می داند و مانند پروانه دلش به حالم می سوزد) با من و عشق من آشناست و او نیز من را دوست دارد. و چون من از خود بیخود شدم و در عشق غرق شدم، دل بیگانگان هم بر حالم زارم بسوخت. (یا دل او که قصد بیگانگی با من داشت نیز بر حال زار دلم بسوخت)


خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت:

چون قدم در مسیر عشق گذاشتم، خرقه زهد و ریا را به آب جویی که از خرابات عاشقی و سرگشتگی می گذشت سپردم و یک رنگ و بی ریا شدم و ترسی نداشتم که پای در میخانه بگذارم و آنچنان می (از جام عشق) نوشیدم که دلم آزاد از قید عشقل شد و به راهی که میخواست رفت و چون عشق در دلم شعله کشید، عقلم را تماما سوزاند و اکنون تنها یک دل عاشق (و سوزنده چو شمع) مانده است.


چون پیاله، دلم از توبه که کردم، بشکست

همچو لاله جگرم بی می میخانه بسوخت:

شاعر می گوید که روزی قصد کرده که از عشق بازآید و نیت توبه کرده است که دیگر می عشق ننوشد و به دل اجازه حضور ندهد. اما دلش از این توبه که عقل مسبب آن بوده است بشکسته و دلش همچون گلبرگ های لطیف گل لاله که دور از آب می پژمرد و می میرد، دور از می عشق و شور دل سوخته...

توضیح: لاله دلسوخته یا لاله دلسوز، گل شقایق است که در عربی آن را شقایق النعمان می گویند. و از رنگ سرخ آن، شاعران استفاده کرده و آن را به خون دل خوردن و سوختن در عشق تشبیه کرده اند که باعث سرخی گلبرگ های آن شده است. و این بیتی که می گوید "از خون جوانان وطن لاله دمیده/از ماتم سرو قدشان سرو خمیده" ناظر بر همین معنی است که آنجا که خون دلی بر زمین ریخته، لاله می روید و خون دل می خورد و این گونه دلش همیشه خون است و به رنگ سرخ... و در عبارت " تا شقایق هست، زندگی باید کرد" شقایق نماد خون دل خوردن و عاشق بودن است و تا عشق هست، زندگی مفهوم زیبایی دارد اگرچه که غم و خون دل همراه آن باشد...


ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم

خرقه از سر بدر آورد و به شکرانه بسوخت:

ای دلدار و محبوب من این ماجرای هجر و سوختن مرا کوتاه کن (یا ماجرای زهد و توبه مرا کوتاه کن همانگونه که در بیت "بالا بلند عشوه گر نقش باز من/کوتاه کرد قصه عشق زهد دراز من..." بیا و این بساط تمایل به زهد و دورویی و دوری از عشق و مستی و راستی را برچین) یا این سوختن من را آرام بخش زیرا که نگاه و چشم تو مرا از خرقه پوشی و دورویی و عقل و مصلحت گرایی دور ساخت و به وادی عشق و مستی و یک رنگی کشاند و به شکرانه آن می سوزم از عشق... یا چشم من پرده های خاموشی و ناآگاهی را کنار زد و "حافظ توبه از زهد ریا کرد" اکنون چشم من خرقه از خویش بدر کرده و دیگر زاهدی نمی کند و عاشقی می کند و نظر بر روی آسمانی دوست دارد و به شکرانه این عشق وبینا شدن، قطر های اشکش چون اشک شمع سوزاننده است و خودش را هم می سوزاند و باز شاکر است از این سوختن در راه عشق، تو هم رحمی بر این سوختنم کن.


ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت:

ای حافظ افسانه و داستان عشق گفتن را متوقف کن که همین ها تو را از لحظاتی از سوختن و احساس کردن عشق باز می دارد و عقلت را به میان می آورد. تو که تمام شب بیداری، شمع دل را با افسانه عاشقی مسوزان (یا شمع را بی جهت برای گفتن افسانه عشق مسوزان و استفاده نکن) تنها بنوش و عاشقی کن و از خود بیخود باش اگرچه چون شمع ذره ذره تن و جانت بسوزد... (که: هرکه در این حلقه نیست زنده به عشق...)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.