خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

از دل تو تا دلم

سال پیش بود در همین جوالی، کمی زودتر... توی یگی از همین اتوبوس ها، از شادی پیامی از دوست در پوست نمی گنجیدم و از فرط شوف دل بی تاب، چشم پرآب، قلب پر التهاب... و امشب مثل روزها و شب های دیگر، از بغضی در گلو سرشار و چشم بیدار و قلب پر از درد... این هم سهم ماست از شادی های دنیا که میگن هست و بلیط شادی ما گویا خیلی زود نموم شد...

اون روز نشسته بودم صندلی تکی وسط های اتوبوس و امروز ردیف آخر نصیبم شده که با صدای لرزش عجیب کلاچ همراهه! برخلاف دفعه قبل راننده مردی درویش صفت و با رانندگی آرومه برخلاف اونچه که دل می خواد که همین جا تمام بشه....

امروز از صبح ساعت 5:30 که موبایل زنگ زد... تازه الان کمی فرصت استراحت یافتم. ناهار را ساعت 5 با یک کلوچه در حال رانندگی! و شام را با یک سیب و پرتقال که حاج آقا زحمت  پوست گرفتنش را کشیدند، ساعت 10 ختم شد. چقدر خوبه که آدم کم خور باشه، شکمش راحته و استراجت می کنه...

و امرزو عطا الملک و شهرک صنعتی و صمدیه را گز کردم و زیر و رو کردم به دنبال دو قلاویز خاص اینچی و کسی که برام بزنه؛ و راستی چقدر آدم پرمدعای بی سواد هست اونجا! و البته آدم های خوب هم زیاد هست... بالاخره آشنایی پیدا شد که این کار را انجام بده که باید از اول میرفتم سراعش اما به خاطر اتفاقی که در ادامه می گم و جدس می زدم میشه، نخواستم برم؛ اتفاقا تیمی از جوان ها و میان سالهای شاد! بودند و یکیشون که البته سن و سالی داشت، دانشجوم بود! آخر هم هر کار کردم، هزینه ای نگرفتند، دعوت کردم یک بار بیاد دفتر از خچالتش دربیاییم یا دربیان! اگر زنده نبودم!

ساعت 11:30 رسیدم منزل و ساعت 1:30 بلیط داشتم. فقط مادر بیدار بود. آمد دور و برم تابی خورد که اگر چیزی می خوام فراهم کنه و اصرار کرد که شام بخورم که فرصتی نداشتم و میلی هم نداشتم. بعد رفت که استراحت کنه و با تاکسی اومدم ترمینال. در راه راننده مینالید که جفت  کمک فنر (دمپر) پراید از 36هزار رسیده به 105 هزار در عرض مدت کوتاهی ...

و اگر بخوام بنویسم قصه شهر دل را و قلبی که برای یک نقر می تپد بی آرام و بی قرار...  فرصتی نیست که بنویسم و از آرزوی دیدنش بگویم و از آرزوی یک لحظه بودنش چون هرگاه از قلب بر صحن دل حاضر می شود، در قلبم اجسایس خاص و زیبا می شکفد.

دلم می خواد تا صبح از خوبی تو بنویسم اما خواب بر چشمانم خیمخه زده و شارژ لب تاپ هم کم کم داره تموم میشه...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.