از کنار نیمکت خاطره ها میگذرم
سکوت می نوازد
و درخت شاهد باران عشقم
با ترانه باد می خواند
دستم گم کرده راهش را
بی جهت در جیبم می خزد
پاهایم سنگین اند
بار غمی به دوش دارم
با هر گامم
زیر پاهایم صدای خش خش رنج پاییز را میشنوم
و اشک هایم را پشت سر می گذارم
در بدنم جریان دارد حضورش
اما با چشمم چیزی جز فاصله نیست
با خودم می گویم
به کجا می روم
آن چه اینجا می جویم چیست؟
در فکر هستم
من و او اینجا و ناگهان
با هق هقم دیگر نواختنی نیست
هوا سرد است تنها میگریم
به یاد شبی که با او خندیدم
آه من در کنار او و حضورش
از غم چشمهایش رنجیدم ...
در دلم عشقی جاویدان را نوشت
جلوی این نیمکت
به درخت شاهد چشم می دوزم
تنهایم اما امروز ...
تکرار میکنم بودنش را
و از نبودنش این جا تنها می سوزم
باد سردی می وزد
دست هایم گم می شوند در جیبم
تنها به تنهایش و تنهاییم می اندیشم
چشم های خیسم را می بندم
زندگی شالوده ای است از غم ها و شادی ها، هیجانات و نگرانیها، گاهی طنین سازش دلنواز و گاهی گوش خراش است...باید مسیر را تغییر داد و از خدا کمک خواست. انسان نمیتونه مانع تجربیات تلخ بشه اما میتونه اونا را فراموش کنه
از خدا برایت سعه صدر میخواهم و آرامش
سلام
ممنون از نظر، دعا و همدردیت؛
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
شرمنده م که کمکی از دستم برنمیاد، متاسفم
چرا شرمنده باشی، خدانکنه
هرچه هست از دل بی سامان مجنون است...
دوای درد عاشق را هر آن کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبیر درمانند، درمانند