دیشب، در خواب، یه ندایی بهم گفت که صداش کنم، گفت سوره ای از قران بخونم... دوست را از دل صدا کردم. با صدای آشنا و دلنشینش پاسخ گفت، به خوابم آمد. مثل همیشه با آرامش و مهر پاسخ گفت. از عشق و دوستی صحبت رفت... چند دقیقه ای در باغی زیبا قدم زدیم... ولی افسوس که باز وقت نماز رسید و رویای زیبا را نیمه تمام گذاشت...
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند...