خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

خلاصه ی یک روز


امروز سحر باز اتوماتیک بیدار شدم، قبل از ساعتی که موبایل را تنظیم کرده بودم! آمدم سراغ لپ تاپ و پسورد مودم را به پسورد شبانه تغییر دادم، به وبلاگ خود و دوستان را سری زدم، آنتی ویروس 2012 را عزل و نسخه 2013 را نصب کردم و زدم تا آپدیت بشه، یک دانلود نیمه کاره هم داشتم، گذاشتم هم زمان تا تمام شود. احتمالا پدر هم صبح ها اینترنت کار می کنه، دانلود را یک پارت بیشتر نذاشتم که پهنای باند را کامل نگیرید. رفتم وضو ساختم و نماز را که خوندم برگشتم، آنتی ویروس هنوز در حال آپدیت بود. سری به اینترنت زدم و گوگــل ریـدر و  وبلاگ ...

ساعت 7 مودم را به روزانه تغییر دادم و رفتم صبحانه مختصری خوردم و رفتم دفتر، شهرک خیلی خلوت بود، این هم از بازدهی کاری در سرزمین مان! چند مورد کاری کوچک را انجام دادم. رفتم یک نقشه پرینت گرفتم، به مسئول قراردادها سری زدم و صحبت کوتاهی داشتیم. بازگشتم دفتر. تماس گرفتم با مسئول الکترونیک و از دفتر بیرون اومدم. با یکی از همکاران صحبت کردم، پیشنهاد کاری برای نیروگاه داده بود که به این نتیجه رسیدیم شاید برای ما مناسب نباشه... ساعت 10:30 بود موقع رفتن، یکی از دفترهای تازه ورود که در جلسه ارائه تیم ما حضور داشت، در مورد دبی کار ما و نیاز کاری اش سوالاتی پرسید، یکی از دوستان هم تماس گرفت برای دیدار وعده ای گذاشتیم. رفتم سری به تراشکار زدم، همان طور که انتظار داشتم، هنوز تمام نکرذه بود، نقشه را بهش دادم، چدن نداشت، رفتم سراغ دوتا ریخته گری تا پیدا کردم، از داخل قراضه ها!!! الکترونیک کار تماس گرفته بود، پول نیاز داشت و خودپرداز هم خیلی شلوغ بود. هماهنگ کردم که با موبایل بانک برایش واریز کنند اما اون هم شلوغ بود، دیر به دستش رسید... ساعت 11:45 شد و راه افتادم سمت شهر، رفتم خیابان ... بورس لوازم آرایشی و بهداشتی هست، دنبال AfterShave نیوا بودم یک مدل خاص که معلوم شد دیگه نیست و یکی از فروشنده ها گفت که قبلا هم که بود اون هایی بود که دنبال مجموعه های اصلاح بود و فروشنده ها جدا می فروختند... یک مدل شبیه خریدم، خیلی وقت بود توی داروخانه ها دنبالش بودم و پیدا نمی شد. موقع رفتن، توی یه چهار راهی، یه خانم طوری پیچید توی چهار راه که ترافیک قفل شد!!! از خودگذشتگی کردم، دنده عقب گرفتم ولی بنده خدا ظاهرا باصطلاح دست فرمانش هم تعریفی نداشت و می ترسید رد بشه، کامل دنده عقب گرفتم و از چهار راه اومدم عقب!!! بعد که گره ترافیک باز شد، یه وانتی که به خاطر این کارم معطل شده بود، گفت "برو خر سوار شو!" و البته به سرعت دور شد در مسیر مخالف، خواستم برم دنبالش و جوابش را بدم اما بی خیال شدم، هر کسی به فراخور شعورش رفتار و صحبت نشون میده، کمی هم عجله هم داشتم...

بنزین کم داشتم، از یک مغازه دار آدرس پمپ بنزین پرسیدم، آدرسی داد که پیدا نکردم، کلی هم بنزین حروم کردم و راه و بیراهه رفتم و نهایتا هم از بنزین زدن منصرف شدم. ساعت 1:30 شده بود. هوا گرم بود و کولر را هم روشن، رفتم دنبال دوستم، با هرکسی تماس گرفتیم، جواب نداد یا بهانه داشت، خودمون دوتایی رفتیم. اون ناهار خورده بود، پیشنهاد داد بریم جایی من ناهار بخورم و اون یه سالادی چیزی... رفتیم یه جایی که بسته بود، نهایتا من از خیرش گذشتم و رفتیم یه سوپرمارکت همون نزدیک، به یه بستنی و آبمیوه قناعت کردیم، رفتیم کنار رودخانه ی خشکیده نشستیم بیشتر صحبت از کار رفت بیشتر هم از من سوال پرسید و جواب دادم... کمی قدم زدیم و هوا بادی شد و کمی هم باران بارید (شاید از نگاه دوست آسمانی ام که از دیده غایب است...) رفتیم کتاب فروشی، یک کتاب سیاسی تاریخی می خواست دوستم، با معرفی یکی از دوستانش و کتاب را ازش گرفتم که ببینم و یواشکی خریدمش و خواستم براش جمله ای اول کتاب بنویسم، فکر می کردم چه بنویسم که به یک کتاب سیاسی بخورد!؟ یادداشت اول کتاب نوشتن را هم از دوست آسمانی ام آموخته ام. رفتیم با ماشین هم تابی خوردیم و تا صفه رفتیم. برگشتن، بنزین تموم شد، یک ربعی پیاده رفتیم تا پمپ بنزین و یه چهارلیتری بنزین پر کردم و ماشن را راه انداختم، دوستم می خواست بره خونه که پشیمون شد، ساعت 5 سی و سه پل قرار داشت، رفتیم سید علیخان مسجد نماز خوندیم و رسوندمش سی و سه پل و برگشتم منزل... راستی چقدر دم عید مردم بد رانندگی می کنند، بی حوصله اند و دایم بوق می زنند... ساعت 5:30 بود به وبلاگ و اینترنت سری زدم، آهنگ زیبایی که امروز در کتابفروشی شنیده بودم را دانلود کردم، در وبلاگ هم به اشتراک گذاشتم. گفتم برم برای عید شیرینی و ... بخرم ولی کسی خونه نبود، گفتم شاید رفته باشند برای خرید. البته چهارشنبه میرن مسافرت و احتمالا خبر چندانی از دید و بازدید عید امسال نخواهد بود. دراز کشیدم و رفتم در رویای دوست آسمانی و نفهمیدم که کی از بیداری به خواب قدم گذاشتم...

ساعت 11:15 شب است و بیدار شدم، دارد دیر می شود، نماز خواندم؛ آمدم سراغ اینترنت و پیامی از دوست آسمانی بود، چه دل آرام و صبوری دارد، برایش در دل دعا می کنم. رفتم سراغ یخچال، همه خواب اند! چند لقمه ای می خورم، اشتها ندارم و غذای سرد هم اصلا از گلو پایین نمیره، غذا را می ذارم داخل یخچال، مسواک می زنم و برمی گردم سراغ لپ تاپ و مشغول نوشتن این پست میشم و از اولش که شروع به نوشتن کرده ام، همان آهنگ شیدایی در حال پخش است و مدام برمی گردد اول تکرار می شود و آنقدر گرم نوشتن ام که حواسم نیست. بغض دیرین راه بر نفس ها می بندد، اشک در چشمانم حلقه می زند، می خواهم بار دیگر نگاه آسمانی اش را ببینم، دلم برای صدای دلنشینش تنگ شده، آرزو دارم در پیش قدم هایش جان سپارم، چه قدر این سال ها در اندیشه اش، آرزویش بودم، هیچ گاه آن شب بی خواب تا سحر و اشک آلود، رویایش از یادم نمی رود؛ آن زمان چه اندازه آرزوی یک دم صحبتش در دلم موج میزد... و این سال حسرت و عشق بی انتها همدم آرزو گشته و اشک همدم دایم دل. می خواهم از دل فریاد برآورم چه اندازه دوستش دارم اما همه سکوت می شود و در این تاریکی شب از چشمم فرومیریزد... خجالت می کشم دوست این ها را بخواند، با این ادعای مرد بودنم... همان پسرک بی لیاقت و تنها... کافی است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.