خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

یاد دوست


ساعت ها رفته اند یک ساعت جلو اما ساعت بیولوژیکی بدن من ظاهرا برعکس رفته! ساعت 5-5:30 صبح که میشه، خود به خود بیدار میشم و غلتیدن به چپ و راست هم افاقه نمی کنه. البته امروز حدود ده ساعت، یعنی تقریبا تمام روز را خوابیدم! به غیر از بردن خواهر محترم برای آزمون آزمایشی و آرودنش و چرخ کوچکی در اینترنت، شاید هیچ کار دیگه ای نکردم! حتی صبحانه هم نخوردم و به جاش خوابیدم!!! البته از دیشب به نظرم اومد سرماخوردگی جدیدی در راهه ... اما الان گویا خواب خودش بهترین دوا هست برای بسیاری از دردها. یکی از دوستان می گفت می خوابه تا راحت باشه؛ اما خواب هام هم سراسر فکر و دغدغه است! البته رویاهای شیرین هم هست. مثل امروز که خوابت را دیدم. اومدم منزلتون و بعد با هم رفتیم گردش... دیشب هم در خواب دیدمت... اما الان اصلا یادم نمیاد که موضوع خواب چی بود و چه اتفاقاتی افتاد. حتی الان که اینجا رسیدم یادم نیست می خواستم چی بنویسم در این نوشته!!! ولی هنوز هم حسابی خوابم میاد!!! امیدوارم روزهای جمعه ات زیبا و آرام باشه و غروب هاش دل مهربانت را تنگ نکنه. راستش آدم اگر کار خصوصی داشته باشه، به نظرم عصر جمعه ها براش اینقدر هم دلتنگی آور نیست چون به هر حال با انگیزه و اشتیاق درونی میره سراغ کارش. یادم هست گفتی دوست داری رئیس یک شرکت بزرگ باشم... البته می دونم که دغدغه کار نباید سرایت کنه به زندگی شخصی که خیلی وقت ها در کار خصوصی، این اتفاق می افته! آره آدم باید بین جنبه های مختلف زندگی تعادل ایجاد کنه. به هر حال آنچه از زندگی می مونه همین دوست داشتن ها و لحظه های شیرین در کنار هم بودنه... توی خواب که بهت گفتم چقدر دوستت دارم، اینجا هم باز بنویسم یا ننویسم... "سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم/ رنگ رخساره خبر می دهد از سر نهانم..." راستش خیلی هم در مورد زندگی و "مفهوم "دوست داشتن" و "عشق" و ... فکر کردم، نتیجه اش بماند برای بعد. الان هوس کردم یک فال بگیرم که این آمد... شعر زیباییست؛ بروم باز بخوابم، شایدم این بار با تو سخنی دیگر باشد...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.