خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

یک پنجره، یک نگاه

هیچ گفتن نتوانم...

دلنوشت


می دانی ، با یادت روزها می گذرد، نه، "یاد" کلمه ساده ای است. باید بگویم حضورت. آوردنش در قالب کلمات سخت است. حتی اگر نباشی، نیایی، هیچ نگویی، پشت کنی، اخم کنی، درها را، راه ها را ببندی... چقدر سختی بر دلت رفته و می رود، دریای بی پایان روحت را چه اندوه ها که طوفانی کرده و از آن تنها سکوتی بر لبت نقش بسته... چه شباهتی است...

می دانی، آفرینش خدا بس زیباست، هر مخلوقی بی همتاست؛ همان گونه که اثر انگشت هر کسی، نقشه چشم، ترکیب ژن های هر کسی خاص است... کسی مانند تو در جهان نبوده و نیست و نخواهد بود. همین است که بی همتایی.

می دانی، انسان ها موجودات عجیبی هستند، به دنبال حقیقت می روند و زندگی را می جویند اما در حصار بسته ای که دور خویش آفریده اند! عشق و محبت را می جویند اما دلشان می خواهد آن را هم مثل خیلی چیزهای دیگر در بسته بندی مورد علاقه شان از سوپرمارکت بخرند. یا بذرش را در گلدانی بکارند اما بعد که حقیقتش سر از خاک برآورد و آشکار شد، علف هرزش می نامند، آن گاه است که عشق و علاقه قلبی را وابستگی می نامند و احساس زودگذر... حقیقت سخن قرآن که " ...انّهُ کانَ ظَلوُماً جَهولا" شاید همین است. هیچ کس بیش از خود انسان بر خویشتن ظلم نمی کند. نظام هستی از وجود انسان رو به قهقراست، از سردرگمی اش، از چرخ خشن زندگانی اش که همه چیز را زیر پایش له کرده و به پیش می رود. سهراب ها بسیار می ایند و می گویند "نام را بازستانیم از ابر، از چنار، از پشه، از تابستان". دلمان می خواهد "روی پای تر باران به بلندی محبت برویم" اما این روزها "محبت" هم دارد همان کادوی بسته بندی شده در سوپرمارکت می شود... باران ها هم بیشتر سرشار از دود است و پای تر باران، به شستن آلودگی کوچه و خیابان هم کفاف نمی دهد. همین است که وقتی تصویر دلت را در آیینه دلی زلال ببینی، باران محبت بی منت ابر در دل می بارد و قصه خود شکل می گیرد بی آن که بدانی...

می دانی؛ قلبا باور دارم که تو مونس یکتای دلم هستی. همان آیینه ی هستی...

می دانی، شاید اطلاق عشق هم چندان گویا نباشد. وقتی به این حضور نگاه می کنم، همان "یکی شدن" است. چگونه می توان گفت... یعنی دلم با حضورت درآمیخته، جسم را هر نفس از یاد توست و روح را ماندن در این زندان تن از حضور تو...



می دانی... برگ های خشکیده  و بی روح هم روزی بر شاخسار بهاری داشته اند و مست آواز دلنشین و نگاه بلبلی بوده اند. برگ اگرچه افتاده و درخت رنگ خمودی گرفته اما جان عشق باقیست و باز به صدای قدم های بهار می شکفد در طلب بلبل بوستانش...

حضورت آرامش دل و جان من است.

دستپخت...

کمی عجله ای شد و ادویه و سبزی اش کم شد، رب گوجه را هم فراموش کردم! و مثل هیمشه رژیمی (کم روغن) ولی بر خلاف شکل بی روحش مزه اش بدی نبود، حداقل برای کسی که به نون و ماستی قانع است... جای دوست خالی، آرزو در دلم موج می زد که کنارم باشی...

فراموش کرده بودم عکس بگیرم، به ته قابلمه که رسید، عکس گرفتم!



و سالاد هم سرشار از سس...


دهمین روز بهار



امروز به آسمان که نگریستم، صاف و آبی بود... گل های سپید در آبی زلال آسمان، یاد دوست است...

مرتبت عشق


اگر به زبان تمامی آدمیان و فرشتگان سخن گویم.... و از عشق بی‌بهره باشم طبل میان‌تهی و سنج پرهیاهویی بیش نیستیم، اگر از کرامت غیب‌دانی و پیش‌گویی بر خوردار باشم و همه اسرار جهان را دریابم و قلمرو دانش را تمام مسخر کنم و در ایمان چنان راسخ و نیرومند باشم که کوه‌ها را به رفتار آورم و از عشق بی‌بهره باشم، کسی نیستم. اگر همه دارایی خویش به مستمندان بخشم و جسم خویش را به آتش بسپارم و از عشق بی‌بهره باشم مرا هیچ سود نخواهد بخشید.عشق بردبار و مهربان است عشق از حسد برکنار است عشق لاف خودستایی نمی‌زند عشق اطوار ناپسند ندارد عشق به اندک چیزی در خشم نمی‌آید و اندیشه ی شر نمی‌کند و از بی‌عدالتی خشنود نیست اما با حقیقت و راستی شاد و خرم است همه چیز را تحمل می‌کند همه چیز را باور می‌کند و به همه چیز امیدوار است و هیچگاه از پای نمی‌افتد اما پیشگوی‌ها همه شکست می‌خورند و زبان‌ها همه قطع می‌شوند و دانش‌ها در غبار زمان پنهان می‌شوند و دانش ما جزیی است و نبوت ما جزیی است و آنچه جزیی است روی در فنا دارد انچه می‌ماند ایمان و امید و عشق است و از این هر سه، عشق را برترین مقام است.


___________________________________

پائولو کوئیلو / عطیه برتر

آرام جان


به تو که در کلام نمی گنجی . . .

          ای که همه خوبیها از آن توست

                دل بی تو غرق در آه و اندوهست

                           شوق زندگی را در من بر انگیز

                                     که با تو بودن را دوست دارم . . .


جمعه ها...


عشق و انتظار...