...و شمع را چون زبان به حال خویش گشوده شد، به زمزمه ای گفت
آتشی است بر دلم که از سرم بر آسمان زبانه می کشد. جانم از دوری* ذره ذره می سوزد و قامت شکسته ام هر دم فرومایه تر می گردد. اشک چشمانم، داغیست آتشین بر پیکر بی جانم و مردمان را از این حال زار هیچ التفات نیست، مگرکه محفل خویش را از داغ دلم آرایند. جز پروانه هیچ کس را از آتش عشق خبر نیست، و آن بیچاره که دانست از داغ غم صبح کردن نتوانست...
___________________________________________
* یاد آور شعر سعدی:
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من به در می رود
چو فرهادم آتش به سر می رود...
و توضیح آن که در قدیم شمع را از موم طبیعی می ساختند