امروز عصر دقایقی به خواب رفتم. پر شدم از خاطره ی تو، حضوری معنی دار، فراگیر اما مبهم و آخرش با بی تابی از خواب پریدم...
صدای اذان می آمد که درب را بستم، لحظاتی ایستادم و گوش فرا دادم. صوت موذنی بود که بیش از همه بر دل می نشیند. هوا کمی سرد بود، در خود پیچیدم اما آب که گرم شد، سرم را بی اختیار بالا بردم، آب بر صورتم جاری شد، پلک هایم بر هم نشست، چشمانم گرم شد و...