می نویسم چون "از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر // یادگاری که در این گنبد دوار بماند" برای منی که نمی دونم تا کی نفسی باقی خواهد بود و عمری تا بنویسم از فرشته ای که دل و جانم شیفته نجابت و بی همتایی اش گشته است. معمولا نمیشه حس را نوشت. باید جای دلم باشی تا بدانی که چه می گذرد. تا بدانی زیستن با حضور آن که هر روز قدمی رو به افق بر می دارد به امید آن که دلم ذره ای از دوستی اش فروگذارد، چگونه است. آن که دلم با دلش آنقدر همزاد و همگون است که آیینه ای است برای زندگانی ام، اگرچه به قدر خوبی هایش لیاقت نداشته باشم. اما نمی داند که نقشی که بر دل نشسته را نمی توان به غبار فراموشی سپرد و کسی را راهی نیست بر دلی که یکسره محو اوست. شاید هم باور نمی کند... شاید حق دارد باور نکند، چه بگویم و چگونه این حکایت پنهان کنم؟
کیست که باور کند؟ کیست که تهمت ناروا و نسبت بی انصاف بر این دوستی و محبت ننهد؟ و من این حس غریب را بیش از هزار زندگانی دوست دارم، اگرچه شمع می سوزد و شب ها به خیال می گذرد...
پاکشیدن مشکل است از خاک دامنگیر عشق
هرکه را چون سرو اینجا پای در گل ماند، ماند...