غروب که میشه، از صدای اذان، دعا غرق میشوم در حضور تو که دلی صاف و بی ریا داری؛ یاد ایمان و اخلاص تو می افتم. امروز از بس مست حضورت شدم و اسیر یاد آسمانی ات فقط آرزوی نیستی کردم از این عذاب دوری که بر دلم نازل شده است...
کجایی...
چرا باید سراغت را از گلبرگ های سرخ گل ها بگیرم؟ تو را در کدامین چشمه جستجو کنم و با کدامین طلوع آمدنت را جشن گیرم...